#پونه_1__پارت_94
_ نکنه...راضي نبودي و تو رو در واسي گفتي...
از شنيدن حرفش هول ميشم و بر مي گردم سمتش و جواب ميدم:
_ نه...نه به خدا...من فقط...
حرفمو نا تموم ميذارم و بهش ميگم:
_ ميشه...ميشه زودتر راه بيفتي؟
هيچي نميگه و چند دقيقه ميگذره و بالاخره ماشين راه ميفته.نمي دونم چي بگم و چيکار کنم.نمي دونم اسم حسي رو که تو وجودمه چي بذارم؟بله خجالت مي کشم ولي يه چيز ديگه هم هست.يه احساسي که اصلا نمي دونم چيه؟!
حتي نمي دونم حس خوبيه يا بد!کاش...کاش مي تونستم يه چيزي بگم...کاش مي تونستم اين سکوت لعنتي رو که بينمون برقرار شده بشکنم اما هر کاري ميکنم نميشه و نمي تونم...
_ خيلي بهش فکر نکن و خودتو نگران نکن.همه ي اينا ميگذره.همه ي اين نگرانيا و اضطرابا و ترسا ميگذره.منم الان دقيقا حال تو رو دارم.
با تعجب به رو به رو زل ميزنم و مي پرسم:
_ مگه...تو از حال من خبر داري؟!
جواب ميده:
_ يه چيزي ميگيا!تو که خودت بايد خوب بدوني من هميشه مي دونم تو چه حسي داري...يادت رفته؟
درست ميگه.اون هميشه از احساسات من با خبره.ولي ...الان...شک دارم بدونه.چون خودمم نمي دونم چه احساسي دارم.
_ ميگم پونه!
_ هان!
_ حالا که قبول کردي...من مي تونم با مادرم حرف بزنم و بهش بگم که با خاله قرارمداراشونو بذارن و ...يه شبو تعيين کنن بيايم خواستگاري...
دلم از حرفش زير و رو ميشه .انگشتمو به شيشه ي ماشين مي کشم و خيلي آهسته ميگم:
_ هر طور تو بخواي..
بازم چند دقيقه سکوت بينمون برقرار ميشه و بازم اونه که اين سکوتو ميشکنه:
_ راستي تو...هنوز بستنيتو نخورديا...
يه نگاهي به ليوان توي دستم و محتويات سفيد و صورتي قاطي شده ي داخلش که آب شده ميندازم و هيچي نميگم و ميشنوم که کيان ميگه:
_ صورتتم که...به قول کاوه عين گوجه فرنگي قرمز شده...
اينو که ميگه از حرفش خنده م ميگيره اما جلوي خودمو ميگيرم و فقط لبخند ميزنم.گوجه فرنگي!اين اسمي بود که کاوه رو من گذاشته بود.اونم واسه خاطر اينکه وقتي خجالت مي کشيدم صورتم کاملا قرمز ميشد.مطمئنم اگه الانم اينجا بود همينو مي گفت.گوجه فرنگي!
_ چيه؟به چي داري مي خندي؟
آروم جواب ميدم:
_ هيچي گفتي کاوه...
_ آهان.گوجه فرنگي و ...
بازم خنده م ميگيره و کيان هم مي خنده.آروم و متين و منو به اين فکر ميندازه که نبايد ترديد به دل راه بدم.نبايد بعدها احساس پشيموني کنم.چون کيان واقعا لايق دوست داشتنه.اون براي من بهترينه.پس نيازي به ترديد و نگراني و ترس نيست.نه نيازي نيست و بايد خيالت راحت باشه پونه.ولي پس چرا اينطور نيست و من احساس آرامش نميکنم؟!چرا؟!
ماشينو که جلوي خونه نگه ميداره تندي پياده ميشم و ميرم سمت در.تموم طول راه بر خلاف هميشه باهاش اصلا راحت نبودم.يعني نتونستم.اونم چيزي نگفت.انگار خودشم حالش بهتر از من نبود.زنگ درو فشار ميدم.چند بار پشت سر هم فشارش ميدم و صداي بسته شدن در ماشينو ميشنوم.کيان مياد کنارم و همون موقع است که در باز ميشه و بابا جون جلوي در ظاهر ميشه.از ديدنش ذوق زده و بي ملاحظه مي پرم بغلش:
romangram.com | @romangram_com