#پونه_1__پارت_95
_ سلام باباجون!
و بابا جون انگار اصلا انتظار ديدن منو نداشته که ميگه:
_ ا؟!عليک سلام دختر؟!تو اينجا چيکار مي کني؟!
ازش جدا ميشم و جواب ميدم:
_ طاقت نياوردم زياد اونجا بمونم برگشتم.من فکر مي کردم مي دونين دارم بر مي گردم.مگه...کيان نگفته بود مياد دنبالم؟
باباجون با تعجب ابروهاي پر پشتشو بالا ميبره و به کيان نگاهي ميندازه و روي پيشوني بلندش خط ميفته .منم زير چشمي پسر خاله رو تماشا ميکنم که لبخند محوي روي لباش ميشينه و در جواب نگاه بابا جون ميگه:
_آ...ام...خب...نگفتم که يه وقت نگران نشين.فقط همين.
باباجون بدون اينکه ازش چشم برداره سرشو تکون ميده و ميگه:
_ که نگران نشيم آره؟
کيان جواب ميده:
_آره ديگه.گفتم يه وقت نگران نشين.
باباجون باباجون ازش چشم بر نمي داره و کيان با اجازه اي ميگه و آروم از کنارش رد ميشه و ميره داخل.باباجون به من نگاه مي کنه و بي صدا مي خنده:
_ عجب!
منم خنده م ميگيره و همراهش ميرم داخل و وقتي ميبينم همه توي حياط جمعشون جمعه بيشتر ذوق ميکنم و همينطور که بهشون ملحق ميشم سلام ميکنم:
_ سلام ...سلام..سلام...
با اومدنم و سلام کردنم همه شون دوره م مي کنن و سلام و احوالپرسياشون شروع ميشه.انگار مدتها از خونه دور بودم و بعد از سالها منو ديده باشن.و من خوشحال از اينکه دوباره توجمعشون قرار گرفتم مامان خاله و مادرجونو مي بوسم و با شوهر خاله احوالپرسي گرمي ميکنم.از بس خوشحالم که همه ي فکراي ناراحت کننده ي چند دقيقه ي قبلو فراموش ميکنم:
_ پونه!
با شنيدن صداي جيغ مانند آشنايي سرمو ميارم بالا و کتايونو ميبينم که ظرف ميوه به دست توي چهار چوب راهروي خونه وايساده:
_ پونه!
_ کتي!
ميرم طرفش.اونم ظرف بلوري ميوه رو ميذاره زمين و مياد سمتم:
_ سلام.
همزمان با هم سلام مي کنيم.همديگه رو بغل مي کنيم و مي بوسيم و وقتي از هم جدا ميشيم من دستاي اونو ميگيرم و با لبخند شادي مي پرسم:
_ کي اومدي دختر؟!چرا به من نگفتي اومدي؟
مي خنده و همزمان اخم مي کنه:
_ نه اينکه تو خبرم کردي داري مياي!
دستاشو محکمتر ميگيرم و در حاليکه به کيان اشاره ميکنم جواب ميدم:
_ به خدا تقصير من نيست. فکر مي کردم کيان بهتون گفته و خبر دارين.
به جاي کتايون خاله جواب ميده:
romangram.com | @romangram_com