#پونه_1__پارت_90
_واسه همين اين خونه رو دادم سه طبقه ساختن.که تو بياي اينجا زندگي کني.مي دوني سالها مادرت تو رو از من دور کرد و هيچ وقت اين فرصت پيش نيومد که تو پيشم باشي.پنج سال قبل هم که اون اتفاق پيش اومد . اوضاع بدتر شد و ديگه حاضر نشدي منو ببيني تا اينکه خدا خواست و خودت برگشتي.حالا هم قراره ازدواج کني و بچه نيستي که احتياجي به مادرت داشته باشي.بالاخره مستقل ميشي.همين بهونه اي ميشه واسه اينکه بياي اينجا زندگي کني.طبقه ي سوم اين خونه مال توئه.مي توني با شوهرت توش زندگي کني.
با همون حالت متعجبي که دارم ميگم:
_ولي...
فنجشونشو روي ميز ميذاره:
_ مي دونم اينطوري دوست نداري ولي من دلم مي خواد تو نزديک خودم باشي.توي همين خونه.
_ ولي من احتياجي به خونه ندارم.
ميگم و اون با تعجب مي پرسه:
_ يعني چي؟!پس کجا مي خواي زندگي کني؟!تا جايي که من مي دونم پسر خاله ت يه کارمند ساده ست.و اين يعني ممکنه واسسه رهن کردن يه خونه هم به مشکل بربخورين.
سرمو ميندازم پايين و آروم جواب ميدم:
_ با همه ي اين حرفا بايد بگم کيان آدم مستقليه.يعني هميشه مستقل بوده.مطمئن هم باشين از اينکه داماد سر خونه بشه اصلا خوشش نمياد.
ميگم کيان و خودمم از حرفم تعجب ميکنم.حرفم اين معني رو ميده که من پسر خاله مو به عنوان شوهر آينده م قبول کردم.اما من که هنوز در موردش فکر هم نکردم!بابا مي خواد حرفي بزنه.لباشو از هم باز ميکنه ولي اجازه نميدم چيزي بگه:
_ بعدشم من چه ازدواج کنم چه نکنم دلم نمي خواد از مامان و بقيه ي جدا بشم.کيانم همينطور.
پدر در جوابم با اعتراض ميگه:
_ ولي شماها که ديگه بچه نيستين!چه فرقي براتون ميکنه کجا باشين؟!
جواب ميدم:
_ شايد براي شما فرق نکنه ولي واسه ما چرا....تازه کيان محل کارش اونجاست.
حرف ميزنم و با لبه ي ميز بازي ميکنم.نمي دونم اون چيکار ميکنه ولي فقط صداشو ميشنوم:
_ پس آخه من اينجا رو به اميد کي ساختم؟اين همه سال واسه چي صبر کردم؟!
_ شما يه دختر ديگه هم دارين.اون بيشتر از من بهتون احتياج داره.من به نبودن و نديدنتون عادت کردم.
حين گفتن اين حرفا سرمو ميارم بالا و ميبينم که فقط سرشو تکون ميده.ميدونم که بدجوري خورده توي ذوقش و دلم براش مي سوزه.
فصل نهم
(1)
جلوي آينه توي سالن وايسادم و خودمو ورانداز ميکنم.تا چند دقيقه ي ديگه کيان مياد و منو بر مي گردونه خونه.از اينکه دارم بر مي گردم و بعد از چند روز دوباره توي جمع دوستانه خونواده م قرار ميگيرم خوشحالم اما يه چيزي ته دلم هست که يه کم اين آرامش و خوشحالي رومختل مي کنه.
نمي دونم چيه؟!و منشاء و دليلشو هم نمي دونم.موهامو با دست ميبرم زير روسري سفيدم و از آينه نگاهي به نگين ميندازم که به ديوار تکيه داده و منو تماشا مي کنه.نمي دونم به چي فکر مي کنه و خيلي هم اهميت نميدم.تنها چيزي که در حال حاضر برام مهمه از اينجا رفتن و دور شدن از اين شهره و فراموش کردن آرمينه...آرمين...يعني من مي تونم فراموشش کنم؟!يه لحظه دست از روسريم و چتر کوتاه موهاي جلوي پيشونيم بر مي دارم و توي آينه به خودم خيره ميشم.هنوز که نتونستم از ذهنم بيرونش کنم.از ديشب تا الان يه لحظه هم از خاطرم نرفته...اما چرا؟!نمي دونم...انگشتمو به آينه مي کشم و روي تصوير چشمام خط مي کشم.صداي زنگ در منو به خودم مياره.ساکمو بر مي دارم و صداي پدرمو از پشت سرم ميشنوم:
_ اومد؟
سرمو کمي به سمتش مايل ميکنم و جواب ميدم:
_ فکر کنم خودشه.
romangram.com | @romangram_com