#پونه_1__پارت_91
بابا زودتر برگشته خونه تا موقع رفتنم باشه و هم بدرقه م کنه و هم کيانو ببينه.ساک به دست ميرم سمت در و بدون اينکه قبلش از آيفون ببينم کيه بازش ميکنم.ميرم توي راهروي منتهي به در خروجي و درو باز ميکنم اما از ديدن آرمين پشت در دلم يهو زير و رو ميشه و خشکم ميزنه.
_ پونه!بابايي!خودشه؟
صداي بابارو از پشت سرم ميشنوم :
_ آرمين جان تويي؟!چرا وايسادي پسر؟!بيا تو!
نگاهمو از نگاه مات آرمين ميگيرم و به خيابون چشم مي دوزم و همون موقع ماشين شوهر خاله از راه ميرسه.بي اعتنا به آرمين خطاب به پدرم ميگم:
_ بابا!کيان اومد.
بعد رو به آرمين ميگم:
_ ببخشيد ميشه بري کنار.
بي هيچ حرفي کنار ميره.ميرم سمت ماشين شوهر خاله که کيان ازش پياده ميشه.دلم از ديدن آرمين و حضور ناگهانيش اونجا آشوب شده و احساس بي قراري ميکنم.اما هر طور هست جلوي خودمو ميگيرم و سعي ميکنم خودمو جلوي کيان خوشحال و سر حال نشون بدم:
_ سلام.
لبخند محوي روي لباش ميشينه و جوابمو ميده:
_ سلام .چطوري؟
به روش لبخند ميزنم:
_ خوبم مرسي.تو خوبي؟
_ ممنون خوبم.
نگاهش به منه که متوجه پشت سرم ميشه و من صداي پدرمو ميشنوم:
_ سلام .شما بايد آقا کيان باشي درسته؟
کيان با همون لبخند جواب ميده:
_ سلام.بله خودم هستم.
من بر مي گردم سمت پدر و اون مياد طرف کيان و باهاش دست ميده و احوالپرسي ميکنه.همون موقع بازم چشمم به آرمين و نگين ميافته که وايسادن دم در.آرمينو ميبينم.فقط اونو که وايساده و حس ميکنم چشماش نمناک شدن.ميبينم همونطور خشکش زده و دلم مي خواد بهش بگم ناراحت نباشه.بگم غصه ي هيچي رو نخوره و بره به فکر باران و بچه شون آرمان باشه ولي...
_ پونه!بريم؟
کيان صدام ميزنه.نگاهمو از آرمين ميگيرم و لبخند گرم و پررنگي بهش تحويل ميدم:
_ بريم.
بعد براي نگين دست تکون ميدم :
_ نگين خداحافظ.
خواهرم که ابروهاشو بالا برده فقط سرشو تکون ميده و خيره ما رو تماشا مي کنه. ميرم سمت پدرم که بغلم مي کنه و سرمو مي بوسه:
_ حواست به خودت باشه بابايي.حتما بهم سر بزني.چيزي هم احتياج داشتي خبرم کن.
از بغلش ميام بيرون و يه باشه ممنون ميگم و کيان بازم با پدرم دست ميده و اين بار ازش خداحافظي ميکنه و پدر تا مي تونه سفارش منو بهش ميکنه و بالاخره سوار ماشين ميشيم و کيان قار قارکو روشن مي کنه و راه ميفتيم و من براي نگين و بابا دست تکون ميدم و باز چشمم به آرمين ميفته که هنوز وايساده و جوريه انگار که بغض کرده و نمي فهمم چطور ميشه که منم بغض ميکنم.ماشين ميره و اون دور و دورتر ميشه و اون موقع است که کيان صدام ميزنه:
_ پونه!
romangram.com | @romangram_com