#پونه_1__پارت_89
لبخند محوي روي لباش ميشينه و جوابمو ميده:
_ سلام .چطوري؟
به روش لبخند ميزنم:
_ خوبم مرسي.تو خوبي؟
_ ممنون خوبم.
نگاهش به منه که متوجه پشت سرم ميشه و من صداي پدرمو ميشنوم:
_ سلام .شما بايد آقا کيان باشي درسته؟
کيان با همون لبخند جواب ميده:
_ سلام.بله خودم هستم.
من بر مي گردم سمت پدر و اون مياد طرف کيان و باهاش دست ميده و احوالپرسي ميکنه.همون موقع بازم چشمم به آرمين و نگين ميافته که وايسادن دم در.آرمينو ميبينم.فقط اونو که وايساده و حس ميکنم چشماش نمناک شدن.ميبينم همونطور خشکش زده و دلم مي خواد بهش بگم ناراحت نباشه.بگم غصه ي هيچي رو نخوره و بره به فکر باران و بچه شون آرمان باشه ولي...
_ پونه!بريم؟
کيان صدام ميزنه.نگاهمو از آرمين ميگيرم و لبخند گرم و پررنگي بهش تحويل ميدم:
_ بريم.
بعد براي نگين دست تکون ميدم :
_ نگين خداحافظ.
خواهرم که ابروهاشو بالا برده فقط سرشو تکون ميده و خيره ما رو تماشا مي کنه. ميرم سمت پدرم که بغلم مي کنه و سرمو مي بوسه:
_ حواست به خودت باشه بابايي.حتما بهم سر بزني.چيزي هم احتياج داشتي خبرم کن.
از بغلش ميام بيرون و يه باشه ممنون ميگم و کيان بازم با پدرم دست ميده و اين بار ازش خداحافظي ميکنه و پدر تا مي تونه سفارش منو بهش ميکنه و بالاخره سوار ماشين ميشيم و کيان قار قارکو روشن مي کنه و راه ميفتيم و من براي نگين و بابا دست تکون ميدم و باز چشمم به آرمين ميفته که هنوز وايساده و جوريه انگار که بغض کرده و نمي فهمم چطور ميشه که منم بغض ميکنم.ماشين ميره و اون دور و دورتر ميشه و اون موقع است که کيان صدام ميزنه:
_ پونه!
سرمو مي چرخونم سمتش:
_ هان!
بدون اينکه چشم از جلو برداره مي پرسه:
_ خوبي؟
_ نه.مثل اينکه واقعا پسره بدجوري تو دل دختر من خودشو جا کرده.
در مقابلش سکوت ميکنم که نفس عميقي مي کشه و ميگه:
_ هميشه آرزوي يه چنين اتفاقي رو داشتم.مي دوني براي چي؟
حرفي نميزنم و فقط نگاش ميکنم:
_ که وقتي ازدواج کردي بياي اينجا پيش خودمون زندگي کنين.
با ابروهاي بالا رفته و دهان باز بهش خيره ميشم.از نظرم اين حرفش از روي شوخيه ولي اون ادامه ميده:
romangram.com | @romangram_com