#پونه_1__پارت_88


سرمو ميندازم پايين و آروم جواب ميدم:

_ با همه ي اين حرفا بايد بگم کيان آدم مستقليه.يعني هميشه مستقل بوده.مطمئن هم باشين از اينکه داماد سر خونه بشه اصلا خوشش نمياد.

ميگم کيان و خودمم از حرفم تعجب ميکنم.حرفم اين معني رو ميده که من پسر خاله مو به عنوان شوهر آينده م قبول کردم.اما من که هنوز در موردش فکر هم نکردم!بابا مي خواد حرفي بزنه.لباشو از هم باز ميکنه ولي اجازه نميدم چيزي بگه:

_ بعدشم من چه ازدواج کنم چه نکنم دلم نمي خواد از مامان و بقيه ي جدا بشم.کيانم همينطور.

پدر در جوابم با اعتراض ميگه:

_ ولي شماها که ديگه بچه نيستين!چه فرقي براتون ميکنه کجا باشين؟!

جواب ميدم:

_ شايد براي شما فرق نکنه ولي واسه ما چرا....تازه کيان محل کارش اونجاست.

حرف ميزنم و با لبه ي ميز بازي ميکنم.نمي دونم اون چيکار ميکنه ولي فقط صداشو ميشنوم:

_ پس آخه من اينجا رو به اميد کي ساختم؟اين همه سال واسه چي صبر کردم؟!

_ شما يه دختر ديگه هم دارين.اون بيشتر از من بهتون احتياج داره.من به نبودن و نديدنتون عادت کردم.

حين گفتن اين حرفا سرمو ميارم بالا و ميبينم که فقط سرشو تکون ميده.ميدونم که بدجوري خورده توي ذوقش و دلم براش مي سوزه.

فصل نهم

(1)

جلوي آينه توي سالن وايسادم و خودمو ورانداز ميکنم.تا چند دقيقه ي ديگه کيان مياد و منو بر مي گردونه خونه.از اينکه دارم بر مي گردم و بعد از چند روز دوباره توي جمع دوستانه خونواده م قرار ميگيرم خوشحالم اما يه چيزي ته دلم هست که يه کم اين آرامش و خوشحالي رومختل مي کنه.

نمي دونم چيه؟!و منشاء و دليلشو هم نمي دونم.موهامو با دست ميبرم زير روسري سفيدم و از آينه نگاهي به نگين ميندازم که به ديوار تکيه داده و منو تماشا مي کنه.نمي دونم به چي فکر مي کنه و خيلي هم اهميت نميدم.تنها چيزي که در حال حاضر برام مهمه از اينجا رفتن و دور شدن از اين شهره و فراموش کردن آرمينه...آرمين...يعني من مي تونم فراموشش کنم؟!يه لحظه دست از روسريم و چتر کوتاه موهاي جلوي پيشونيم بر مي دارم و توي آينه به خودم خيره ميشم.هنوز که نتونستم از ذهنم بيرونش کنم.از ديشب تا الان يه لحظه هم از خاطرم نرفته...اما چرا؟!نمي دونم...انگشتمو به آينه مي کشم و روي تصوير چشمام خط مي کشم.صداي زنگ در منو به خودم مياره.ساکمو بر مي دارم و صداي پدرمو از پشت سرم ميشنوم:

_ اومد؟

سرمو کمي به سمتش مايل ميکنم و جواب ميدم:

_ فکر کنم خودشه.

بابا زودتر برگشته خونه تا موقع رفتنم باشه و هم بدرقه م کنه و هم کيانو ببينه.ساک به دست ميرم سمت در و بدون اينکه قبلش از آيفون ببينم کيه بازش ميکنم.ميرم توي راهروي منتهي به در خروجي و درو باز ميکنم اما از ديدن آرمين پشت در دلم يهو زير و رو ميشه و خشکم ميزنه.

_ پونه!بابايي!خودشه؟

صداي بابارو از پشت سرم ميشنوم :

_ آرمين جان تويي؟!چرا وايسادي پسر؟!بيا تو!

نگاهمو از نگاه مات آرمين ميگيرم و به خيابون چشم مي دوزم و همون موقع ماشين شوهر خاله از راه ميرسه.بي اعتنا به آرمين خطاب به پدرم ميگم:

_ بابا!کيان اومد.

بعد رو به آرمين ميگم:

_ ببخشيد ميشه بري کنار.

بي هيچ حرفي کنار ميره.ميرم سمت ماشين شوهر خاله که کيان ازش پياده ميشه.دلم از ديدن آرمين و حضور ناگهانيش اونجا آشوب شده و احساس بي قراري ميکنم.اما هر طور هست جلوي خودمو ميگيرم و سعي ميکنم خودمو جلوي کيان خوشحال و سر حال نشون بدم:

_ سلام.

romangram.com | @romangram_com