#پونه_1__پارت_87
_ بر مي گردم خونه.پيش مامان.
_ آخه چرا اينقدر زود؟!مگه قرار نبود يه هفته بموني؟!
فنجونو مي چرخونم و ميگم:
_ دلم تنگ شده مي خوام برگردم.
با اين حرف من چند دقيقه سکوت بينمون برقرار ميشه و بعد اون مي پرسه:
_ دلت واسه خونه تنگ شده يا واسه پسر خاله ت؟
خجالت زده لب مي گزم و معترض ميگم:
_ بابا!
آروم مي خنده.بعد آه مي کشه و ميگه:
_اگه از مادرت جدا نشده بودم.الان يه خونواده ي شاد و خوشبخت بوديم._
شاد و خوشبخت؟بله.يه خونواده ي شاد و خوشبخت.اينو درست ميگه.ولي مقصر خودش بود که همه چيزو خراب کرد و حالا هم نبايد افسوس بخوره.
_ حالا فردا کي مي خواي بري؟ساعتشو بگو که خودم ببرمت.
جواب ميدم:
_ عصر کيان مياد دنبالم.
و اون بازم با لحن شوخ و خندونش ميگه:
_ نه.مثل اينکه واقعا پسره بدجوري تو دل دختر من خودشو جا کرده.
در مقابلش سکوت ميکنم که نفس عميقي مي کشه و ميگه:
_ هميشه آرزوي يه چنين اتفاقي رو داشتم.مي دوني براي چي؟
حرفي نميزنم و فقط نگاش ميکنم:
_ که وقتي ازدواج کردي بياي اينجا پيش خودمون زندگي کنين.
با ابروهاي بالا رفته و دهان باز بهش خيره ميشم.از نظرم اين حرفش از روي شوخيه ولي اون ادامه ميده:
_واسه همين اين خونه رو دادم سه طبقه ساختن.که تو بياي اينجا زندگي کني.مي دوني سالها مادرت تو رو از من دور کرد و هيچ وقت اين فرصت پيش نيومد که تو پيشم باشي.پنج سال قبل هم که اون اتفاق پيش اومد . اوضاع بدتر شد و ديگه حاضر نشدي منو ببيني تا اينکه خدا خواست و خودت برگشتي.حالا هم قراره ازدواج کني و بچه نيستي که احتياجي به مادرت داشته باشي.بالاخره مستقل ميشي.همين بهونه اي ميشه واسه اينکه بياي اينجا زندگي کني.طبقه ي سوم اين خونه مال توئه.مي توني با شوهرت توش زندگي کني.
با همون حالت متعجبي که دارم ميگم:
_ولي...
فنجشونشو روي ميز ميذاره:
_ مي دونم اينطوري دوست نداري ولي من دلم مي خواد تو نزديک خودم باشي.توي همين خونه.
_ ولي من احتياجي به خونه ندارم.
ميگم و اون با تعجب مي پرسه:
_ يعني چي؟!پس کجا مي خواي زندگي کني؟!تا جايي که من مي دونم پسر خاله ت يه کارمند ساده ست.و اين يعني ممکنه واسسه رهن کردن يه خونه هم به مشکل بربخورين.
romangram.com | @romangram_com