#پونه_1__پارت_86


يه کم از چاييمو که طبق يه عادت هميشگي شيرينش کردم مزه مزه ميکنم و سرمو تکون ميدم.بعد به گوشيم نگاه ميکنم و پيامي رو که کتايون فرستاده مي خونم.بابا که چشمش به موبايل منه مي پرسه:

_ کيه که اين وقت شب بيداره و پيام ميفرسته؟

مي دونم مي ترسه منم مثل نگين کاراي احمقانه ازم سر بزنه، واسه همين گوشيمو سر ميدم سمتش و جواب ميدم:

_ دختر خاله م کتايونه.

_ دختر خاله ت؟اينه که برادرش خواستگارته؟

گونه هام داغ ميشن.دست از چايي خوردن ميکشم و با تعجب مي پرسم:

_ شما از کجا مي دونين؟!

_ مادرت همه چيزو بيهم گفت.ولي فرصت نشد که در اين مورد چيزي بهت بگم.

ديگه نگاش نميکنم و خجالت زده نگاه سرگردونمو روي ميز مي چرخونم.پس مامان بهش گفته!و اين يعني قضيه رو تموم شده ميدونه و مي خواد هر طور شده من زن پسر خاله م بشم!

بابا آروم صدام ميزنه:

_ پونه!بابايي!

سرمو يه کم ميارم بالا.

_ تو خودت هم راضي هستي با پسر خاله ت ازدواج کني يا نه اين فقط مادرته که راضيه؟

چيزي نميگم.از حرفاش اونقدر خجالت زده شدم که حتي نمي تونم فنجونمو دستم بگيرم و به ناچار ميذارمش روي ميز.

_ بگو دخترم.خجالت نکش و با من راحت باش.حرف دلتو بزن.اگه راضي نيستي بگو تا به مادرت بگم من مخالفم.

مخالف؟!اون منتظره تا من بگم نه و مخالفتشو اعلام کنه؟!چرا؟!چون دخترشم.دوستم داره و بهم اهميت ميده.شايدم اينطور نباشه و فقط به خاطر لجبازي با مادرم داره اينو ميگه.نه!اين چه حرفيه؟!لجبازي؟!آخه مگه بچه ست؟خب من دخترشم و خوشبختيم براش مهمه.معلومه که چنين چيزي ميگه!خوشبختي؟!يعني حالا ديگه براش مهم شدم و به فکر خوشبختيم افتاده؟!تا حالا کجا بوده؟!ولي حرف درستي ميزنه که!ميگه حرف دلتو بزن.حالا بگو.صادقانه هم بگو مي خواي زن کيان بشي يا نه؟نمي دونم...نمي دونم...آخه من هنوز فکرامو نکردم.

_ پونه!

اسممو که صدا ميزنه از فکر ميام بيرون و سرمو يه کم ديگه بالا ميگيرم اما به چشماش نگاه نميکنم:

_ کيان...پسر خوبيه.مهربونه.من از بچگي ميشناسمش.

به اينجا که ميرسم ساکت ميشم.قلبم به خاطر تعريف کوتاهي که از کيان کردم تند مي تپه.

_ پس...خودتم راضي هستي؟

هيچي نميگم.آروم ميخنده و مي پرسه:

_ حالا چرا صورتت اينقدر قرمز شده؟!

و با همون لحن خندون ميگه:

_ باورم نميشه که دختر کوچولوم بزرگ شده و داره عروس ميشه.

از حرفش داغ ميشم و با دو تا دستم فنجون چاييمو ميگيرم و براي اينکه بحثو عوض کنم ميگم:

_ من فردا ميرم.

_ چي؟!

پدر با تعجب مي پرسه و من جواب ميدم:

romangram.com | @romangram_com