#پونه_1__پارت_85
_ اون پسره قرطي نيست اون...
_ خفه شو دهنتو ببند تا خودم نبستمش...
نگين با اخم لباشو به هم فشار ميده و بابا مياد جلو دستشو طرفش دراز مي کنه:
_ بده من گوشيتو ببينم.
_ مي خواي چيکار.
_ گفتم بده من.مي خوام بندازمش دور.
نگين با اخم جوابشو ميده:
_ گوشيمو بدم بندازيش دور.اون وقت چيکار کنم بدون گوشي؟
چشماي بابا باز ميشن و با عصبانيت ميگه:
_ گفتم بده تا...
نگين ديگه معطل نميکنه و گوشي رو ميگيره طرفش.بابا اونو ميگيره و نگاهش ميکنه و رو به نگين ميگه:
_ کاش يه کم يه کم از خواهرت ياد مي گرفتي.
بعد از اتاق ميره بيرون و درو محکم به هم مي کوبه.با بسته شدن در نگين يه لحظه چشماشو مي بنده و بعد که بازشون مي کنه .لبخند ميزنه و دستشو تو کيفش مي بره و يه گوشي ديگه بيرون مياره در جواب چهره ي متعجب من ميخنده:
_ تعجب نداره خانوم.آدم بايد زرنگ باشه.
با تعجب بيشتري بهش خيره ميشم.نمي تونم درک کنم چرا نگين اينطور بي پروا رفتار مي کنه و توي يه چنين سني به چنين راهي کشيده شده!اين دختر که همه چي داره و هر چي بخواد در اختيارشه پس چرا اينطوري رفتار مي کنه؟!و اصلا قصد و هدفش از اين کارا چيه؟!نه.من نمي تونم.اصلا نمي تونم درکش کنم.
(2)
روي تختم غلت ميزنم.خوابم نميبره.هر کاري ميکنم خوابم نميبره. همه ش هم به خاطر هيجان خوشحالي برگشتن به خونه ست.به قول کيان هنوز دو سه روز نشده اومدم ولي بدجوري دلتنگ همه شون شدم.به نظرم اصلا اومدن به اينجا کار اشتباه و احمقانه اي بود.نبايد ميومدم.اما خب کاري نميشه کرد نتيجه ي يه لحظه احساساتي شدن همينه ديگه.احساسات؟کدوم احساسات؟!بي خيال مهم نيست.هر چي بود گذشت و تموم شد .خسته از روزي که گذشته بود بدنمو کش ميدم .بعد ميشينم و به خودم ميگم بهتره برم توي آشپزخونه يه چيزي بخورم. و پا ميشم و در حالي که ميرم گوشي همراهمو بر ميدارم و حواسمو ميدم به پياماي دختر خاله م کتايون که به قول خودش از سر بيکاري و سر رفتن حوصله ش برام ميفرسته.
گوشي به دست ميام پايين و ميرم توي آشپزخونه.اما با ديدن پدرم که فنجون به دست نشسته مکث ميکنم.اونقدر توي فکره که متوجه اومدن من نميشه.به چي داره فکر مي کنه؟به گندکاري نگين؟!يا به دعوايي که با سيمين داشت؟شايدم داره به فرشايي که قراره از گمرک رد کنه فکر ميکنه!براي چند دقيقه همونطور مي ايستم و تماشاش ميکنم.موهاي جو گندميشو که رو به بالا شونه کرده، پيشوني بلند و ابروهاي پر مشکيش ، چشماشو و بعد گونه هاي برجسته و بيني کشيده شو، لباي قيطونيشو همه رو از نظر ميگذرونم و اين باعث ميشه بيشتر به شباهت ظاهري خودم با اون پي ببرم.بله من خيلي به پدرم شبيهم و شايد تنها تفاوتمون قدمون باشه که اون بلند قده اما من قد متوسطي دارم و موهاي ابريشيميم هنوز قهوه اين.
سرشو که مي چرخونه بالاخره متوجه من ميشه و با تعجب مي گه:
_ پونه!بابايي!
مجبور ميشم بيام جلو.
مي پرسه:
تو چرا هنوز نخوابيدي بابايي؟!
جواب ميدم:
_ خوابم نميبرد.
به صندلي رو به روش اشاره ميکنه و ميگه:
_ پس بيا يه چايي واسه خودت بريز و بشين با هم حرف بزنيم.منم مثل تو بي خوابي به سرم زده.
همونطور که اون مي خواد واسه خودم چايي ميريزم و فنجون به دست ميام رو به روش ميشينم.در حاليکه فنجونشو به لبش نزديک ميکنه قبل از خوردن چاييش مکث ميکنه و ميگه:
_ تا حالا پيش نيومده بود تنهايي بشينيم با هم حرف بزنيم.
romangram.com | @romangram_com