#پونه_1__پارت_9


_ در ضمن يادت نره امشب مهمون داريم.خاله سوسن اينا ميان.سعي کن زودتر بياي.

هيچي نميگم و درو که پشت سرش ميبنده ، خودمو روي زمين ميندازم و تنمو به دستام تکيه ميدم و خدا رو شکر ميکنم که چيزي نگفته.

چشمامو مي بندم و يه نفس عميق مي کشم.هنوز از خوندن نامه ي آرمين گيجم اما يه چيزي منو دوباره به سمتش مي کشونه.به سمت نامه ي اون . خودمم نمي دونم که چيه و چه حسيه ؟فقط دلم مي خواد يه بار ديگه يه نگاهي بهش بندازم.دستمو مي برم سمت جيبم و کاغذ نامه رو در ميارم و دوباره بازش ميکنم.بازم کلمه ها، بازم بغض و ياد آوري اما يه لحظه که سرمو بالا ميارم و چشمم به ساعت ديواري ميفته يه واي ميگم و سريع کاغذو ميذارم توي جيبم و پا ميشم و ميرم که لباسامو عوض کنم و براي رفتن ، سر کارم آماده بشم.

(2)

سيني چايي رو که جلوي خاله ميگيرم، خندون نگام مي کنه و ميگه:

_ دستت درد نکنه دختر گلم.آخه تو که زحمت هندونه آوردنو کشيدي.ديگه چايي لازم نبود.

در جوابش فقط لبخند ميزنم و چيزي نميگم و مي خوام سيني رو بذارم وسط و بشينم که مادرجون باباجونو صدا ميزنه:

_ آقا جمال!آقا جمال!چيکار مي کني؟بذار اين بچه بياد يه چايي بخوره.

منظورش از بچه ، پسر خاله م کيانه که هر وقت مياد خونه ي ما باباجون ازش مي خواد دفتر حساب کتاباي مغازه شو چک کنه.

خاله مي خنده و مامان لبخند ميزنه و مادرجون رو به من ميگه:

_ پونه جون دخترم!اين چاييا رو ببر بذار جلوي پسر خاله ت.گلوش خشک شد بچه م.

با يه چشم سيني چاييو ميبرم سمت اتاقي که باباجون و کيان توش نشستن و صداي خاله سوسنو پشت سرم ميشنوم:

_ماشالله ماشالله، دخترم روز به روز خانوم تر ميشه.ميگم پوران جون ديگه وقتش نشده که يه فکري به حال اين پسر ما و دخترت بکني؟

از حرفش دلم ميريزه .چون منظورشو خوب مي فهمم و همون موقع قدم به اتاق ميذارم و سيني چاييو ميذارم جلوي پسر خاله و باباجون که کيان سرشو بلند مي کنه و به روم لبخند ميزنه و رو به باباجون ميگه:

_ من نمي دونم باباجون! آخه شما که يکي مثل دختر خاله رو تو خونه داري! ديگه چرا هي از من مي خواي حساب کتاباي مغازه تو چک کنم؟!

از حرفش خنده م ميگيره و جوابشو همونطور که کنار باباجون ميشينم ميدم:

_ نه اينکه خيلي حساب کردنم خوبه!

و باباجون که نگاش سمت دفتريه که کيان دستش گرفته با لحن شوخي ميگه:

_ هيس بابا هيس!الان بازم مادرجونتون ميشنوه و غرغرش بلند ميشه که چي؟بچه مو گرفتي به کار و داري اذيتش مي کني.

من و کيان مي خنديم و مادرجون از توي هال مي پرسه:

_ ببينم آقا جمال!باز ديگه داري پشت سر من چي ميگي که بچه ها رو به خنده انداختي؟

و بازم باباجون با همون لحن شوخ جواب ميده:

_ هيچي خانوم جون.داشتم ازت تعريف مي کردم.

و رو به ما که هنوز داريم مي خنديم ميگه:

_ بعدش ميگه گوشاش سنگينه و سمعک ميذاره.بابا اين گوشاش از من و شما سالمتره.منتها هر وقت بخواد ميشنوه هر وقت نخواد نه.

کيان با خنده سرشو روي دفتر خم مي کنه و من جلوي دهنمو ميگيرم و بي صدا مي خندم و چشمام به دستاي مردونه ي پسر خاله ميفته و ياد حرف خاله ميفتم.خاله سوسن تا حالا هيچ اشاره اي به اينکه مي خواد من عروسش بشم نکرده بود و خود کيانم چيزي بروز نداده بود.اما من از نگاهها و رفتار و حرفاي خاله همه چيزو فهميده بودم و با اين همه، هيچ وقت به اين قضيه جدي فکر نکرده بودم.هيچ وقت به اينکه زن کيان بشم ، فکر نکرده بودم...اما حالا...حالا نمي دونم چرا هي به دستاش نگاه مي کنم و هي مي خوام سبک سنگينش کنم.نگاش ميکنم.به موهاي سياه و مواج و صورت گرد و ته ريشي که تازه ي تازه در اومده، به ابروهاي پر مشکيش و به عينکش.بعدش از خودم مي پرسم چه احساسي بهش دارم؟يعني...يعني مي تونم زنش بشم و...و...سعي ميکنم جمله مو توي ذهنم ادامه بدم اما نمي تونم و يهو ياد نامه ي آرمين ميافتم و ياد چيزايي که توي نامه نوشته بود.عشق...علاقه...علاقه...

و گيج از اين ياد آوري پا ميشم.نمي دونم چيکار کنم.فقط پا ميشم و کيان که متوجهم شده سرشو از روي دفتر باباجون بالا مياره و از پشت عينکش نگام مي کنه و من براي اولين بار از نگاهش هول ميشم.دستپاچه ميشم.صورتم...صورتم داغ ميشه و بعد تموم تنم گر ميگيره و از اتاق ميزنم بيرون.قلبم اونقدر تند ميزنه که مي ترسم از سينه م بيرون بپره.خاله و مامان و مادرجون نگام ميکنن.ميرم سمت اتاقم که خاله صدام ميزنه:

_ پونه جون خاله!نمي خواي بياي پيش ما بشيني؟

با صداي ضعيفي که انگار از ته چاه در مياد جوابشو ميدم:

romangram.com | @romangram_com