#پونه_1__پارت_10
_ ميام خاله.
و ميرم توي اتاقم و درو پشت سرم ميبندم.حال خودمو نمي فهمم...نمي دونم چم شده.فقط مي دونم هر چي که هست زير سر اون نامه و آرمينه...آرمين...آرمين...بازم اون مياد جلوي چشمم و تموم ذهنمو اشغال مي کنه و بازم بغض راه گلومو مي بنده و بي اختيار ميرم سمت کمد و بازش ميکنم و بلوز سبز بلندي رو که نامه رو توي جيبش قايم کردم بر مي دارم و دستمو توي جيبش فرو ميبرم . کاغذو که بر مي دارم دوباره بلوزو ميذارم سر جاش و نامه رو باز ميکنم و زل ميزنم به خط آرمين و کلمه هاي آخرشو مي خونم:
پونه من فقط يه چيز ازت مي خوام.فقط يه چيز و اون اينه.بذار...بذار فقط يه بار ديگه...يه بار ديگه تو رو ببينم...فقط يه بار...خواهش ميکنم...حالم خيلي بده.
حالم بده...
آخ خدايا!من چم شده؟!چرا همه ش مي خوام به اين کاغذ لعنتي زل بزنم؟!چرا نميندازمش دور؟!چرا پاره ش نمي کنم؟!چرا؟!
خب چه اشکالي داره؟!همين الان تيکه تيکه ش ميکنم، ميندازمش دور و خودمو از دستش راحت ميکنم.ديگه هم بهش فکر نميکنم.
به قصد پاره کردن نامه از وسط ميگيرمش که جرش بدم ولي صداي در اتاق باعث ميشه هول بشم و اونو بندازم توي کمدم و درشو ببندم و پشتمو به در کمد بکوبم.
خاله سرک مي کشه توي اتاق و مي پرسه:
_ اجازه هست خانوم؟
نفسمو که به زور بالا مياد به زحمت بيرون ميدم و جواب ميدم:
_ ب...بفرمايين تو خاله جون...
خاله مياد توي اتاق و درو ميبنده:
_ ميبينم که هول شدي!داشتي چيکار مي کردي شيطون؟
با ترس نگاش ميکنم و هيچي نميگم که مي خنده:
_ قربون اون رنگ پريده ت برم خاله!
بعد با دو تا انگشت لپمو ميکشه و مي پرسه:
_ مي تونم دو دقيقه باهات حرف بزنم؟
گنگ نگاش ميکنم که ميگه:
_ سکوت علامت رضاست.
و ميگه:
_ بشين.
بعد خودش ميشينه و به بالش من تکيه ميده.اما من همونطور وايسادم.خاله نگام مي کنه:
_ پس چرا وايسادي؟!بشين ديگه دختر.مي خوام باهات حرف بزنم.
با همون حالت گيج ميشينم و سرمو ميندازم پايين.خوب مي دونم با چه ديدي داره منو نگاه مي کنه.
_ چرا سرتو انداختي پايين؟!
romangram.com | @romangram_com