#پونه_1__پارت_11


چونمو ميگيره و سرمو بالا مياره.بوي خوش عطري که زده حالمو يه جوري ميکنه:

_ خجالت مي کشي؟ها رنده!چيه؟نکنه مي دوني مي خوام چي بهت بگم بلا!

حرف نميزنم.اصلا نمي دونم چي بگم.زبونم بند اومده و همين باعث ميشه خاله شروع کنه به حرف زدن:

_خب پس حالا که خودت فهميدي چي مي خوام بهت بگم کارم راحت تر شد.

يه لحظه مکث مي کنه و بعدش ادامه ميده:

_ از وقتي که بچه بودي هواتو داشتم و با خودم فکر مي کردم تو هم مثل دخترمي.درست مثل کتايون.يعني اصلا و ابدا هيچ فرقي با اون برام نداشتي.بعدش که کم کم بزرگتر شدي با خودم فکر کردم من که پونه رو اين همه دوست دارم ، پس چرا عروس خودم نشه؟ولي با همه ي اينا گفتم صبر کنم و بذارم ببينم کيان خودش چه نظري داره که خب خدا رو شکر پسرم خودش يه روز به حرف اومد و گفت تو رو مي خواد.منم از خدا خواسته اينو به مادرت گفتم که اونم هر بار بهونه آورد که پونه هنوز بچه ست.هنوز نادونه.بذار بزرگتر بشه بعد.منم رو حرف خواهرم حرف نزدم و گفتم چشم.ولي خب صبرم يه حدي داره ديگه.امشب ديگه صبرم تموم شد و به مادرت گفتم ميرم با خود پونه حرف ميزنم.الان اومدم بهت بگم اين تو، اين پسر خاله ت کيان.تو پسر خاله تو ميشناسي.توي يه اداره ي دولتي حسابداره.خدا رو شکردستش تو جيب خودشه.درسشو خونده، خدمتشو هم رفته.بچه ي آروم و مهربون و بي سر و صداييه.تو رو هم دوست داره.من و پدرشم فقط منتظريم اون سر و سامون بگيره تا خونه رو در اختيارش بذاريم.والله من و آقا اسد يه دونه اتاقم برامون کافيه.کتايونم که دانشگاهه و درسش تموم بشه شوهرش ميديم ميره.حالا اينا رو گفتم که بهت بگم مي خوايم فردا شب بيايم خواستگاريت و اگه راضي باشي...

خاله حرف ميزنه و من همونطور که قلبم تند ميزنه به دستاش نگاه ميکنم و از خودم مي پرسم چي بايد بگم؟اگه بگم نيان...اگه بگم...بازم ياد آرمين مي افتم .

و از خودم مي پرسم چرا هي ياد اون مي افتم؟!چرا از ذهنم بيرون نميره؟!دليلش چيه؟!دليلش؟!اين چه حسيه که باعث ميشه تموم فکرم کشيده بشه سمت اون...اوني که پنج ساله نديدمش و کاملا فراموشش کرده بودم؟!چرا؟!

_ پونه جان!

خاله سوسن صدام مي کنه.نگاش ميکنم:

_ جوابت چيه خاله؟

نه نبايد به اون فکر کنم.اصلا چه معني ميده يادش بيفتم؟!بذار تموم تمرکزم روي کيان باشه.آره اگه قرار باشه به کسي فکر کنم اون کيانه.پسر خاله م.با خجالت سرمو ميندازم پايين و آهسته جواب ميدم:

_ من...من چيزي ندارم بگم خاله جون.هر چي شما بگين.

جمله مو تموم مي کنم و به مغزم فشار ميارم تا به پسر خاله م به جاي آرمين فکر کنم و هي توي ذهنم اسم کيانو با خودم تکرار مي کنم و تکرار مي کنم و بازم صداي خاله سوسنو ميشنوم که با لحن شادي ميگه:

_ قربون دختر گلم برم که اين همه خجالتيه.

و انگار که هنوز همون دختر بچه ي کوچولوي سالها پيش باشم. لپمو ميکشه و منو مي بوسه:

_ من برم خبرشو به مادرت بدم که ديگه بهونه نياره.

بعد مکث مي کنه و ادامه ميده:

_ تو هم اينجا نشين خاله.بيا تو هال کنار ما بشين.خجالت هم نکش.غريبه که ازت خواستگاري نکرده.

از اتاق ميره بيرون و من تنها ميشم و از خودم مي پرسم دارم چيکار مي کنم؟!

_ مي خواي زن کيان بشي؟!

اينو خطاب به خودم ميگم و جواب ميدم:

_ آره مگه چشه؟!خيلي هم پسر خوبيه.کي از اون بهتر؟!

_پس يعني دوستش داري؟

_دوستش دارم؟دوستش دارم؟

اين سوالو چند باز توي ذهنم تکرار ميکنم و بعد به خودم ميگم:

_ معلومه که دوستش دارم.هر چي نباشه پسر خالمه...

_يعني عاشقشي؟

_عاشق؟!عا...شق؟

romangram.com | @romangram_com