#پونه_1__پارت_12


با ترديد به اين کلمه فکر ميکنم و باز ياد نامه ي آرمين مي افتم و يادم مي افته اونو انداختم توي کمد و همين ميشه که تندي پا ميشم ميرم سمت کمد و درشو باز ميکنم . خم ميشم ، کاغذ مچاله شده رو بر مي دارم و چشمامو مي بندم و شروع ميکنم به پاره کردنش و تيکه تيکه و ريز ريزش ميکنم. اما با اين کارم يه حس عجيبي بهم دست ميده.يه ناراحتي عجيب ، يه احساس عذاب ولي سعي ميکنم بهش اهميتي ندم و نامه رو که ريز ريز ميکنم ، خرده ريزه هاشو ميريزم توي يه جعبه ي کفش و ميذارمش توي کمد .بعدش سعي ميکنم ديگه بهش فکر نکنم و ميرم سمت در اتاق و بازش ميکنم و از لاي در به خاله و مامان و مادرجون که حالا باباجون و کيان هم به جمعشون اضافه شدن نگاه مي کنم. همه شون سرشون گرم حرف زدنه.خجالت ميکشم برم تو جمعشون بشينم ولي براي اينکه فکر آرمينو از سرم بيرون کنم ، بعد از کمي اين پا و اون پا کردن از اتاق ميزنم بيرون و ميرم سمتشون و اينجاست که همه متوجه حضورم ميشن و خاله صدام مي کنه که برم کنارش بشينم:

_ بيا خاله!بيا فدات شم.بيا کنار خودم بشين.

سرمو ميندازم پايين و همونطور که اون خواسته بود ، کنارش ميشينم . اونم دستشو حلقه مي کنه دور شونه م و منو به خودش مي چسبونه:

_ هيشکي مثل من خواهرزاده ي به اين گلي نداره.

و زير گوشم طوري که فقط خودم بشنوم ادامه ميده:

_ و البته عروسي به اين خوشگلي هم کسي نداره.

لبمو ميگزم و با سر انگشتام گونه هاي داغمو لمس ميکنم.

همه ي نگاهها رو متوجه خودم ميبينم و حس ميکنم، قلبم داره از جا کنده ميشه...

مامان در جواب خاله اعتراض ميکنه:

_ خواهر!تو رو خدا لوسش نکن.

و خاله با خنده جوابشو ميده:

_ بذار لوس بشه.چه اشکالي داره؟

با شنيدن اين حرفا و زير نگاههاي اعضاي خونواده م گر ميگيرم . لحظه به لحظه داغتر ميشم و ديگه حرفاي بقيه رو نميشنوم .زل ميزنم به رو به روم و متوجه ميشم کيان درست جلوي من نشسته .سرمو که ميارم بالا و چشمم که به نگاه مهربونش و لبخند کمرنگ روي لبش ميفته ، نفسم بند مياد.يعني واقعا قراره اون شوهرم بشه؟!کيان؟يعني مي تونم کنارش خوشبخت باشم و زن خوبي براش باشم؟مي تونم؟!

(3)

_ فقط يه بار...خواهش ميکنم...حالم خيلي بده...

صداي آرمين توي گوشم زنگ ميزنه . دور و برمو که نگاه ميکنم ، همه جا رو تاريک ميبينم و ميترسم.خدايا!اينجا ديگه کجاست؟!

_ پونه...پونه...حالم خيلي بده...بذار فقط يه بار...يه بار ديگه ببينمت.

خدايا!اين صدا از کجا داره مياد؟پس آرمين خودش کجاست؟چرا ...چرا صداش هست ولي خودش نيست؟!

_ فقط يه بار...خواهش مي کنم پونه...حالم خيلي بده...خيلي بده...خيلي بده...

ديگه طاقت نميارم و صداش ميکنم:

_ آرمبن!آرمين!تو کجايي؟

چند بار صداش ميکنم .صدام لحظه به لحظه اوج ميگيره اما اون فقط ميگه:

_ خواهش ميکنم...

_ تو کجايي؟!کجايي؟!

_ پونه!

کسي از پشت سر صدام ميزنه و من سريع بر مي گردم.مردي که توي تاريکي وايساده ، بهم نزديک ميشه اما من ميترسم و ناخودآگاه عقب ميرم.از بس همه جا تاريکه نمي تونم صورتشو درست ببينم.بازم عقبتر ميرم و اون جلوتر مياد.اونقدر ترسيدم که مي خوام جيغ بکشم ولي بالاخره وقتي صورتشو ميبينم بي اخيار زير لب اسمشو به زبون ميارم:

_ک... کيان!

پسر خاله جلو مياد و با همون لحن مهربون و آرامش بخشش ازم مي پرسه:

_ پونه!چرا اينجا توي تاريکي وايسادي؟!بيا...بيا بريم خونه.

romangram.com | @romangram_com