#پونه_1__پارت_13
بعد دستشو دراز مي کنه به سمتم که دستمو بگيره.اما بازم صداي آرمينو ميشنوم و بر مي گردم و پشت سرمو نگاه مي کنم و صداش مي کنم:
_ آرمين!
و يهو يادم ميفته کيان اينجا کنارمه و نبايد اسم آرمينو جلوش ببرم ، چون ممکنه فکر بدي بکنه .براي همين تندي بر مي گردم سمتش که براش توضيح بدم اما اونو نميبينم و همين موقع است که چشمامو باز مي کنم.من کجام؟من...توي تاريکي اطرافم چشم مي دوونم و کم کم که چشمام به تاريکي عادت مي کنن ، مي تونم فضاي اتاقو تشخيص بدم و مامانو که عادت داره توي اتاق من بخوابه، ميبينم که کاملا خواب خوابه. خدا رو شکر پس خواب ميديدم!خواب نه ، يه کابوس وحشتناک، آره داشتم کابوس ميديدم.از اينکه همه چيز فقط خواب بوده، نفس راحتي ميکشم و به پهلو و رو به مادرم غلت ميزنم.چشمامو ميبندم و به کابوسي که ديده بودم فکر ميکنم.چه معنايي مي تونست داشته باشه؟!آرمين...آرمين...من که نامه شو پاره کرده بودم !پس چرا نتونسته بودم از ذهنم بيرونش کنم؟!چرا حتي توي خوابم دست از سرم بر نميداره و مدام صدام مي کنه؟!شايد...شايد به خاطر اينه که امروز خيلي بهش فکر کردم.آره شايد واسه همينه.چشمامو ميبندم و يه دستمو ميذارم زير سرم و سعي ميکنم ديگه بهش فکر نکنم.اما هر کاري ميکنم فايده اي نداره.نمي تونم...موفق نميشم و بازم هر قدر با خودم کلنجار ميرم ، بيشتر به يادش ميفتم و بازم اون برنده ميشه و ذهنم پر ميشه از اسم و ياد و صدا و خاطراتش:
_ روي صندلي عقب ماشينش، جا به جا شدم و به بيرون زل زدم.خودم خواسته بودم عقب بشينم و اون هر قدر اصرار کرده بود جلو بشينم ، قبول نکردم.به بيرون زل زده زده بودم.به خيابونا، مغازه هايي که با وجود اينکه ظهر شده بود، هنوز باز بودن و مردمي که تند تند راه ميرفتن و انگار خيلي براي رسيدن به خونه عجله داشتن و ماشينايي که انگاري از آدما هم بيشتر از آدما عجله داشتن.ظهر بود و آرمين داشت منو ميرسوند خونه ي بابام.گفته بود اسمش آرمينه و برادر زن بابامه و گفته بود پسر عمه ي پدرمه و اين يعني بابام با دختر عمه ش ازدواج کرده.اينا رو گفته بود و حتما فکر مي کرد برام مهمه که بدونم و نمي دونست من اهميتي به هيچ کدوم از اين حرفا نميدم و حتي اگه دست خودم بود اصلا حاضر نميشدم بيام خونه ي پدرم.
سکوت فضاي ماشينو پر کرده بود و من خوشحال بودم از اينکه آرمين ساکت شده و ديگه حرف نميزنه.دلم مي خواست همونطور ساکت بمونه و حرف نزنه.آخه وقتي چيزي ميگفت يا سوالي مي پرسيد معذب ميشدم و خجالت مي کشيدم.مخصوصا وقتي مجبور ميشدم جواب سوالاشو بدم.اما اين سکوت زياد طول نکشيد.
_ خب پونه خانوم نگفتي کلاس چندمي؟
آرمين پرسيد.سرمو چرخوندم و نگاش کردم.آينه ي جلوي ماشينشو درست تنظيم کرده بود روي صورت من.براي اينکه از نگاهش فرار کنم دوباره به سمت خيابون نگاه کردم و جواب دادم:
_ اول دبيرستان.ميرم اول دبيرستان...
با لحن تشويق کننده اي گفت:
_ هوم.خوبه.حتما شاگرد خوبي هم هستي درسته؟
جواب دادم:
_ نه.
حقيقتو گفتم.من زيادم درسخون نبودم.نمره هام همه در حد متوسط بود و اينم به خاطر فشار و زور مامان بود که مجبورم مي کرد درس بخونم.
آرمين خنديد و گفت:
_ آهان.پس تو هم درست مثل خواهرتي.
با تعجب سر برگردوندم و بي اختيار پرسيدم:
_ خواهرم؟!
گفت:
_ آره.نمي دونستي؟تو يه خواهر کوچيکتر از خودت داري.که اسمش نگينه.يه آتيش پاره ايه که نگو.منم داييشم.
حرفي نزدم.پس من يه خواهر داشتم؟يه خواهر ناتني کوچيکتر از خودم؟اينو نمي دونستم.آخه تا اون موقع هيچ کس چيزي در اين مورد بهم نگفته بود.
_ رسيديم.
اين کلمه ي آرمين منو از فکر بيرون آورد.به دور و برم نگاه کردم و ديدم ماشينو توي يه خيابون پهن نگه داشته.جلوي يه خونه ي سه طبقه. از ماشين پياده شد و رفت عقب ماشين.منم پياده شدم و پامو که روي آسفالت خيابون گذاشتم به خونه هاي اطراف نگاه کردم. آرمين ساک به دست برگشت و رو به من گفت:
_ بريم.
همراهش به سمت همون خونه ي سه طبقه رفتيم:
_ اين خونه ي پدرته.
به ساختمون نگاه کردم که از همه ي خونه هاي اون دور و بر شيکتر و نوتر بود.سنگاي طلايي و قهوه ايش زير نور آفتاب ميدرخشيدن.با خودم فکر کردم چه بد!اين خونه حياط نداره.انگار که تموم مشکل من همين بود.آرمين زنگ آيفونو فشار داد و جلوش دست تکون داد:
_ باز کن ماييم.
اينو که گفت بلافاصله در باز شد و اون با لبخند کنار کشيد و گفت:
_ بفرمايين خانوم.
romangram.com | @romangram_com