#پونه_1__پارت_14


از اين کارش هم خوشم اومد ، هم خجالت کشيدم.سرمو انداختم پايين و رفتم توي خونه و به پله هايي که به بالا راه داشتن نگاه کردم اما آرمين منو به سمت ديگه اي هدايت کرد به سمت يه در بزرگ قهوه اي که همون نزديکي بود:

_ از اين طرف.

همراهش به اون سمت رفتيم .آرمين با صداي تقريبا بلندي گفت:

_ صابخونه!ما اومديم.

همون موقع در باز شد و يه نفر گفت:

_ خوش اومدين.

صداي يه زن بود.يه زن که از مادرم قبراقتر و جوونتر به نظر ميرسيد.با موهاي رنگ کرده ي طلايي که با شال قرمز رنگ يه قسمتشونو پوشونده بود.

با ابروهاي هلالي شکل خيلي نازک، چشماي درشت به رنگ قهوه اي روشن ، صورت و چونه ي گرد و بيني کوفته اي، که البته بزرگ هم نبود و لباي قيطوني قرمز.هيکل پر و جذابي هم داشت که تونيک قرمز رنگشو قالب تنش نشون مي داد.آرمين سلام کرد و منو بهش نشون داد:

_ اينم از امانتيتون پونه خانوم.

نگاه زن روي صورت من چرخيد و سر تا پامو ور انداز کرد.آرمين بهم معرفيش کرد:

_ پونه خانوم .اين خواهر گرامي من سيمين خانومه.مادر نگين.زن باباي شما.

به ابروهاي بالا رفته زن نگاه کردم:

_ س...سلام...

_ سلام.خوش اومدي.

چه خوش آمد گرمي!تنم يخ کرد از بس لحنش سرد بود.اصلا بهش نميومد خواهر آرمين باشه.پسري به اين گرمي و مهربوني و خواهري اينقدر سرد و خشک!

کفشمو روي موزاييک کشيدم که خرت خرت صدا کرد.آرمين ساکمو تحويل خواهرش داد و گفت:

_ ساکشو بگير که من ديگه بايد برم.

سيمين ساک منو گرفت و رو به برادرش پرسيد:

_ کجا؟مگه ناهار نمي موني؟

_ نه...ممنون.ناهار مهمون يکي از دوستامم.

زن گفت:

_ خيله خب باشه.

_ خب ديگه پونه خانوم با اجازه.شما که کاري با من نداري؟

آرمين بود که ازم پرسيد.اما من فقط سرمو تکون دادم.دلم نمي خواست بره.هر چي نبود اون بهتر از خواهرش بود.اما به هر حال خداحافظي کرد و رفت و همين که من و سيمين تنها مونديم زن بابام که ساک من دستش بود و ميرفت داخل گفت:

_ بيا تو.

سرمو بلند کردم و ديدم رفت داخل اما از جام تکون نخوردم که برگشت و پرسيد:

_ پس چرا وايسادي؟بيا تو ديگه.

اصلا از رفتارش خوشم نيومده بود.ياد مادرم افتاده بودم و مادرجون و خاله سوسن و دخترش کتايون و احساس مي کردم دلم براي همه شون تنگ شده و دوست داشتم برگردم.دلم براي قربون صدقه رفتناي خاله و جيغ جيغ کردناي کتايون تنگ شده بود و در کل احساس غريبي مي کردم اما به هر حال به هر زحمتي که بود با قدماي سنگين دنبالش رفتم.اونم بدون اينکه اطرافمو نگاه کنم.اون همونطور که ساک منو دستش گرفته بود از پله هايي که به بالا مي خورد رفت بالا:

_ بيا.

romangram.com | @romangram_com