#پونه_1__پارت_77


_ واسه چي اين کارو کردي؟

چشماشو مي بنده و سرشو به دستاش تکيه ميده.با لحن خشني صداش ميزنم:

_ آرمين!

سرشو تندي مياره بالا و عصباني جواب ميده:

_ چون نمي خوام ديگه باهاش زندگي کنم.

_ چرا؟!

اخم مي کنه و مي پرسه:

_ داري بازجوييم مي کني؟!

شمرده شمرده ميگم:

_ پرسيدم...چرا؟

جوابمو نميده.پا ميشم و ميگم:

_ نامردي آرمين.خيلي نامردي.

بعد بر مي گردم طرفش :

_ هم نامردي هم پست.هيچ وقت فکر نمي کردم نا...

دارم حرف ميزنم که يهو بلند ميشه و با عصبانيت هر چه تمامتر با صداي بلند ميگه:

_ اينقدر به من نگو نامرد...

از اين حرکتش جا مي خورم اما عقب نميکشم و ميگم:

_ ولي هستي.نامردي چون داري زندگي زن و بچه تو خراب مي کني.اونم به خاطر چي؟!يه عشق احمقانه.به خاطر کي؟من،مني که حتي به تو فکر هم نميکنم.

جمله ي آخرو با لحن تحقير آميزي ميگم و با دست بهش اشاره ميکنم. بعد سعي ميکنم نشون بدم هيچي حسابش نميکنم:

_ تو با خودت چي فکر کردي؟!که زنتو طلاق ميدي و اون وقت منو راضي مي کني که ...

حرفمو مي خورم نمي تونم ادامه ش بدم.خجالت مي کشم.ولي بايد ادامه بدم بايد براي نجات باران هم که شده ادامه بدم:

_ به جاي اينکه به فکر زن و بچه ت باشي، داري به من فکر مي کني؟!حتما خيال مي کني منم مثل خودتم آره؟نه خير آقا جون.من نميام زن يه مرد بدبختي بشم که همسن بابامه.

دارم تحقيرش ميکنم و ميبينم که غرورش...غرور مردونه ش جلوي زنش خرد ميشه اما بايد اين کارو بکنم.بايد از خودم متنفرش کنم.دلم نمياد.ولي مجبورم.نگاه ناباورشو ميبينم،دلم ميريزه.وضع آشفته ش ،آشفته م مي کنه. ولي مجبورم:

_ فکر کردي به خاطر تو اومدم اينجا آره؟نه آقاي محترم.اومدم چون مي خواستم بهت بگم بس کني.بهت بگم ديگه نامه نفرستي بهت بگم...

لحنم اونقدر تحقير آميزه که خودم از خودم حالم به هم مي خوره و ميبينم که چشماش چشماي آرمين که همرنگ چشماي سيمينه پر ميشه از آتيش و مياد سمتم:

_ بسه ديگه...بسه لعنتي تمومش کن...

صداش بلنده و منو مي ترسونه

اما بس نمي کنم.بغضم ميگيره.از کاراي خودم.از نگاه اون و اشک، اشک لعنتي توي چشمام حلقه ميزنه:

_ مي دوني من در مورد تو چي فکر ميکنم؟تو يه بدبخت بيچاره اي که لياقت اين زن و اين زندگي رو نداري.لياقت فرشته اي رو که تو خونته نداري.

romangram.com | @romangram_com