#پونه_1__پارت_76
منتظر شنيدن باقي حرفش نمي مونم و کنار خيابون دست تکون ميدم که يه تاکسي زرد رنگ مي ايسته. ميرم سمتش و ازش مي پرسم:
_رسالت؟
راننده که مرد جوونيه با ريشاي پر پشت و چشماي زاغ جواب ميده:
_ بيا بالا.
بر مي گردم و رو به باران که آرمان بغلشه ميگم:
_ بيا سوار شو.
بدون هيچ حرفي سوار ميشه و خودم کنارش ميشينم.
بازم هيچ حرفي تا مقصد بينمون رد و بدل نميشه و وقتي ميرسيم و پياده ميشيم.باران با ترديد ازم مي پرسه:
_ حتما...بايد بريم؟
جوابشو نميدم و ميرم سمت در و زنگو بلافاصله فشار ميدم.باران مياد کنارم مي ايسته.صداي خسته ي آرمينو از آيفون ميشنوم که مي پرسه:
_ کيه؟
نيم نگاهي به رنگ پريده و دست لرزون باران ميندازم و جواب ميدم:
_ باز کن.منم پونه.
_ پونه؟!
آرمين صداش متعجبه.مي دونم باور نکرده من پشت در باشم.اونم تنهايي.
ميگم:
_ باز کن زود باش.
با اين حرف من در باز ميشه .همراه باران ميايم تو.به حياط که به هم ريخته و خاک گرفته ست نگاه سر سري ميندازم و ازش رد ميشم.بازم صداي قدماي نامطمئن بارانو پشت سرم ميشنوم.ميايم داخل و آرمين مياد به استقبالم و انگار هنوز باور نکرده که با تعجب نگام مي کنه و سلام ميکنه:
_ سلام.
جوابشو نميدم و فقط نگاش ميکنم.مي پرسه:
_ چيزي شده؟!
و مياد جلوتر
اما همينکه باران داخل ميشه، يه لحظه ماتش ميبره و خيره خيره نگاش ميکنه.بعد سرشو ميندازه پايين و ميره ميشينه.باران نگام مي کنه.سرمو تکون ميدم و ميرم بالاي سر آرمين.سرشو مياره بالا و نگام مي کنه.از طرز نگاهش هيچي نمي فهمم.چيزي مي خواد بگه؟نه، چه چيزي؟!مگه حرفي هم داره...شايد،نه،اون حرفي نداره.اين منم که بايد حرف بزنم.اون حق نداره چيزي بگه.با چنين فکرايي کنار ميزي که جلوشه زانو ميزنم و احضاريه رو از تو جيبم ميارم بيرون و مي کوبم روي ميز:
_ اين چيه؟
آروم کاغذو بر مي داره و با مکث تاشو باز مي کنه و فقط بهش خيره ميشه.از کارش عصباني ميشم و با صداي بلندتري ميگم:
_ پرسيدم اين چيه؟
آروم جواب ميده:
_احضاريه.
سعي ميکنم خودمو کنترل کنم :
romangram.com | @romangram_com