#پونه_1__پارت_75
به ريه هام مي کشم و صداي بارانو ميشنوم:
_ من آماده م.
نگاش نميکنم و ميرم سمت در:
_ پس بريم.
_ وايسا.آژانس خبر کردم.
دستم با حرفش يه لحظه روي دستگيره ي در مي مونه اما بازش ميکنم و ميام بيرون.صداي قدماشو ميشنوم و لب مي گزم.کاش مي دونست چقدر از وضعيتي که براش پيش اومده ناراحتم.کاش مي دونست چقدر از آرمين و خودم عصبانيم.ولي نمي دونه.
کف کفشمو طبق عادت آروم روي زمين مي کشم و به خيابون زل ميزنم و صداي آرمانو که انگار تازه از خواب بيدا شده ميشنوم و بعد صداي بارانو که سعي ميکنه آرومش کنه:
_ هيش...
اما اينم باعث نميشه برگردم و نگاش کنم.
ماشين آژانس که مياد ،هر دو سوار ميشيم و باران آدرسو به راننده ميده و چند دقيقه ي بعد وقتي ميرسيم و پياده ميشيم .من جلو ميرم و باران پشت سرم.نمي خوام باهاش هم قدم بشم و مجبور بشم رفتار سردشو تحمل کنم.
داخل هم که ميشيم، بدون توجه به ماشيناي دور و برم که اصلا هم برام جالب نيستن جلو ميرم.مرد جووني به استقبالمون مياد و بارانو که ميبينه مودبانه باهاش سلام و احوالپرسي مي کنه و جواب سلام منو هم که ميده ازش مي پرسم:
_ ببخشيد آقاي فرهمند هستن؟
_ آقا اشکان؟ رفتن بيرون يه ساعت و نيم ديگه بر مي گردن.
باران جواب ميده:
_ نه من با آرمين کار داشتم.
مرد با تعجب ابرو بالا ميندازه و جواب ميده:
_ چند روزي ميشه که ايشون به خاطر کسالت نميان نمايشگاه.
و از باران مي پرسه:
_ مگه شما خبر ندارين؟!
به باران نگاه ميکنم که رنگ از روش ميپره و من به جاي اون فوري در جواب اون مرد جوون ميگم:
_ باران خانوم مسافرت بودن خبر نداشتن.
مرد نگاهي به هر دومون ميندازه و يه کم فکر مي کنه.بعد ميگه:
_ خب حالا بفرمايين بشينين...
حرفشو قطع ميکنم و ميگم:
_ نه ممنون.بايد بريم.
خيلي سريع ازش خداحافظي مي کنيم و از اونجا ميايم بيرون و همينکه پا به خيابون ميذاريم به باران ميگم:
_ بريم خونه تون.
جا مي خوره و ميگه:
_ اما...
romangram.com | @romangram_com