#پونه_1__پارت_74


_ نه...نه باران ...من.. من ...نيومدم اينجا که زندگي تو رو خراب کنم باور کن...

صدام ميلرزه و چشمام مرطوب ميشن و صداشو ميشنوم که مي پرسه:

_ پس چرا اومدي؟چرا فکر کردي مي توني با يه دروغ همه چيزو ماست مالي کني؟!فکر کردي من دروغتو در مورد خواستگار باور کردم؟!جز به خاطر آرمين واسه چي اومدي؟

هيچي نميگم و شرمنده سرمو ميندازم پايين و بازم ميشنوم:

_ من خيلي وقته مي دونم اون به يه نفر فکر مي کنه.خيلي وقته ولي نمي دونستم اون کيه تا اينکه بالاخره ...بالاخره فهميدم و همون فهميدنش باعث شد اعتراف کنه و بعدشم ازم بخواد جدا بشيم.به هر دري زدم.هر کاري کردم که مانع جداييمون بشم نتونستم.اومدم خونه ي بابام ،شايد دلش برام تنگ بشه و ازم بخواد برگردم.دست به دامن سيمين شدم و ازش خواستم باهاش حرف بزنه.ولي فايده اي نداشت.ديگه...ديگه نمي تونم نگاههاي پر از پرسش و متعجب مامان و بابامو تحمل کنم،من چطور حقيقتو بهشون بگم؟!

ميشنوم و بغض ميکنم.دلم براش ميسوزه.برام سخته شنيدن اين حرفا.برام سخته و مي خوام بگم اينا تقصير من نيست.بگم اومدم با آرمين حرف بزنم که فکرمو از سرش بيرون کنه.ولي نمي تونم ،زبونم نمي چرخه .دلم بدجوري از باران و حرفاش گرفته و با همه ي اينا مي دونم که بايد بهش حق بدم.منم جاي اون بودم ،حتما همينطور برخورد مي کردم.حتي شايد بايد منتظر بدتر از ايناش هم مي موندم.بله،بدتر از اينايي که گفت.

ولي اين تقصير آرمينه...اون...بايد جواب پس بده.جواب اين اشکا ،اين ناله ها،اين دلي که شکسته.بايد بهش بفهمونم چيکار کرده.همونطور که فکر ميکنم ،احضاريه رو تا ميکنم و بدون اينکه به باران نگاهي بندازم مي پرسم:

_ الان آرمين کجاست؟

صدام مي لرزه.صدام از بس عصبيم ميلرزه و مي دونم اين عصبي بودن از چيه؟از اينه که نتونستم حرفمو بزنم و حقيقتو بگم.

_ واسه...واسه چي مي خواي؟

ميخوام بگم بايد برم هر چي از دهنم در مياد نثارشوهرش کنم ولي نميگم و آروم و جدي جواب ميدم:

_ مي خوام برم باهاش حرف بزنم.

و به چشماي خيس متعجبش زل ميزنم:

_ که چي بشه؟!

تو دلم جوابشو ميدم .که چي بشه؟!معلومه چي بشه.که برگرده و زندگيشو بکنه.که اينقدر عذابت نده باران .تو چرا فکر مي کني من از اوناييم که براي يه مرد دام پهن مي کنن و ...از فکر خودم و حرفايي که تو دلم خطاب به باران ميزنم عصبانيتر ميشم و مي پرسم:

_ کجاست؟

جواب ميده:

_ الان...الان حتما سر کارشه.نمايشگاه...

نمايشگاه!درسته، يادمه قرار بود با شراکت اشکان، برادر باران ،يه نمايشگاه ماشين...

_مي خواي بهش چي بگي؟!

سوال باران منو از فکر بيرون مياره اما جوابي به پرسش اون نميدم و در عوض ميگم:

_ آدرسشو بده .

گيج نگام مي کنه و من شک و ترديدو توي چشماش ميبينم و بهش ميگم:

_ اگه بهم شک داري، مي توني خودت همرام بياي.

و تو دلم خدا خدا ميکنم بگه شک ندارم.اما ميبينم که پا ميشه و ميشنوم که ميگه:

_ صبر کن آماده بشم و آرمانو هم بيارم.

هيچي نميگم و از سالن ميزنم بيرون.احضاريه رو توي جيب مانتوم ميذارم.حالا وقتشه با آقا آرمين يه برخورد جدي داشته باشم.

بهش ميگم پاشو از زندگي من بکشه بيرون.بگم ديگه حق نداره بهم فکر کنه.وگرنه،وگرنه...راستي وگرنه چي؟!وگرنه از کارش پشيمونش ميکنم.اصلا،اصلا کيانو مي فرستم سراغش تا بهش يه درس حسابي بده.يه کم عقل داشته باش پونه.مي فهمي چي ميگي؟مي خواي شر راه بندازي؟!درسته کيان آروم و مهربونه .ولي خودت مي دوني که کافيه بفهمه چي شده و قضيه از چه قراره اون وقت اگه غيرتي بشه...نه،اون نبايد بدونه.کيانو وارد اين ماجرا نکن.خودت حلش کن بره پي کارش.

تو حياط کنار باغچه مي ايستم و انگشتمو به سطح صاف برگاي ليمو ميکشم که عطرشون حال خوشي به آدم ميده و منو ياد حياط خلوت خونه ي خاله ميندازه . شوهر خاله يه باغچه ي کوچيک اونجا درست کرده و دو تا درخت ليمو کاشته که عصرا عطرشون کل خونه رو بر مي دارن. ياد اونا که مي افتم احساس دلتنگي مياد سراغم و براي اينکه به اين دلتنگي فکر نکنم سرمو ميارم جلو و با چشماي بسته برگو بو ميکنم.با تموم وجود بوش ميکنم..چه بوي خوبي!عطر ليمو رو

romangram.com | @romangram_com