#پونه_1__پارت_73
جواب ميده:
_ نه نيست.
رفته بيرون.
با شنيدن جوابش مي ايستم.اما اون اشاره مي کنه برم بشينم.سردي رفتارش ،بدجوري اذيتم مي کنه.اون اينجوري نبود.مي خوام ازش بپرسم علت اين همه سردي چيه؟! ولي جرات نميکنم.ساکت و بي صدا ميره توي آشپزخونه و چند دقيقه ي بعد با سيني شربت بر مي گرده.ازش تشکر ميکنم و سعي ميکنم با لحن عادي بپرسم:
_ پس ارمان کجاست؟
_ خوابه.
همين يه کلمه باعث ميشه من که دنبال بهونه اي براي حرف زدن ميگردم ساکت بشم و ديگه چيزي نگم و فقط توي دلم با خودم حرف بزنم:
پونه!اون مي دونه.از رفتارش کاملا معلومه.نگاش داره همه ي حرفا رو بهت ميگه.ببين چه جوري دست به سينه نشسته بهت زل زده؟اگه معني اينا رو نفهمي...
باران که پا ميشه، از حرف زدن با خودم دست ميکشم و حواسم ميره سمت اون که ميره به اتاقي و خطاب به من ميگه:
_ شربتتو بخور.گرم نشه.
ولي من به ليوان شربت دست نميزنم.ميلي به خوردن چيزي ندارم.چند دقيقه اي ميگذره و خبري از باران نميشه.نه، فايده اي نداره.مثل اينکه بايد برم.معلومه که باران علاقه اي به حرف زدن با من نداره.پس بايد بلند شم برم.مي خوام برم اما هنوز بلند نشدم که باران بر مي گرده.با اومدنش سعي ميکنم به خودم اميد بدم.اون جلو مياد و کاغذي رو که دستشه سمت من ميگيره.با تعجب به کاغذ خيره ميشم و مي پرسم:
_ اين چيه؟!
رو به روم ميشينه و آه ميکشه:
_ خودت بخونش تا بفهمي.
تاي کاغذو باز ميکنم.اما چشمم که به نوشته ها و مهر نامه ميفته مات مي مونم.يعني چي؟!اين...اين يعني چي؟!چرا...
صداي پر از بغض باران باعث ميشه سرمو بيارم بالا :
_ چرا پونه؟!چرا داري با زندگي من بازي مي کني؟!
پس مي دونه؟!خب معلومه. فکر کردي احمقه و نمي فهمه؟!
نه،اون احمق نيست.ولي از کجا فهميده؟!چطور؟!شايد...شايد...آ رمين خودش بهش گفته؟يعني واقعا اين کارو کرده؟!چطور تونسته؟!چطور؟!
_ چرا مي خواي شوهرمو ازم بگيري؟آخه مگه من چيکارت کردم؟!
نفسم از حرفش بند مياد و سينه م براي چند لحظه ميگيره:
_ چ...چي؟!
نمي تونم باور کنم ،چيزي که ديدم و شنيدم درسته، اما صداي بغض آلود و پر از درد باران باعث ميشه باور کنم.باعث ميشه شک نکنم نامه اي که مهر دادگاه پاشه و خوندمش درسته و حقيقيه و اون به اين باور رسيده که من دارم زندگيشو خراب ميکنم و قصدم از اومدن به اينجا اغفال شوهر اونه:
_ آرمين رفته دادخواست طلاق داده.امروز احضاريه ي دادگاه رسيد دستم .همه ش هم به خاطر توئه.
اينو که ميگه گريه ش ميگيره و صورتشو بين دستاش قايم مي کنه.مي خوام حرف بزنم.مي خوام بهش بگم اشتباه ميکنه.ولي مگه اين عين حقيقت نيست؟اگه به خاطر من نمي خواد طلاقش بده، پس چرا...چرا مي خواد اين کارو بکنه؟! اگه اون...اگه اون مي خواد به خاطر عشق به من دست به يه چنين کار بيرحمانه اي بزنه ...نه، من حاضر نيستم زندگي يه زن معصوم و بيگناه و بچه شو خراب کنم.نه چنين کاري نميکنم.چطور با خودش فکر کرده!هرگز...نه، اونقدر پست نيستم که چنين کاري بکنم و بايدبگم هم به بارن و هم به آرمين .بله، ميگم...ميگم...
_ فکر مي کني من اونقدر پستم که زندگي تو رو خراب کنم؟!تو يه همچين فکري در موردم ميکني باران؟
دستاشو از جلوي صورتش بر ميداره:
_ قبل از اينکه بياي چنين فکري نمي کردم ولي از وقتي ديدمت که...
لباش ميلرزن و بازم به گريه ميفته که با ديدن اين گريه و فهميدن اينکه چه فکري در موردم ميکنه منم گريه م ميگيره:
romangram.com | @romangram_com