#پونه_1__پارت_72


باران بي صدا خنديد و گفت:

_ خب چه ربطي داره؟!

آهو خانوم با اخم گفت:

_ ربطش اينه که اينا با هم هم خونن و اين کاراشون ارثيه.خون اينا تو رگاي اين پسره ي تحفه هم هست...

اما به اينجا که رسيد حرفشو قطع کرد و با اشاره گفت:

_ دارن ميان.

به آرمين و نگين نگاهي انداختم و از خودم پرسيدم يعني ممکنه آرمين هم چنين آدمي باشه؟!ممکنه...و بعد باران و مادرمو با هم مقايسه کردم اما چيزي از اين مقايسه سر در نياوردم و نفهميدم که چه شباهتي به هم دارن.ولي حالا که اينجام و دارم اونا رو با هم مقايسه ميکنم ، ميبينم چقدر به هم شباهت دارن.اما نه، من که سيمين نيستم بخوام روي آشيونه ي يکي ديگه خونه بسازم.يه لحظه از فکرم ماتم ميبره و از خودم مي پرسم من چي گفتم؟!گفتم روي آشيونه ي يکي ديگه؟! مگه قراره زن آرمين بشي که اينو ميگي؟!چطور چنين فکر احمقانه اي به سرت زد؟!شرمنده از فکري که اجازه داده بودم به ذهنم راه پيدا کنه پا ميشم و از پارک ميزنم بيرون و فقط براي چند ثانيه وقتي دارم از پارک ميام بيرون صداي خنده ي آشناي نگينو ميشنوم ولي اينقدر تو فکر بارانم که توجهي به صدا نميکنم و ميگم حتما اشتباهي شنيدم.

نمي دونم بايد چيکار کنم؟بالاخره برم باران و خاله آهو رو ببينم يا نه؟خب برو!آخه ميگم نکنه خاله آهو...

بازم مردد مي ايستم.بين رفتن و نرفتن موندم.دو طرف خيابونو نگاه ميکنم و مي خوام رد بشم که يه تاکسي نارنجي رنگ از جلوم رد ميشه و يه کم دورتر توقف ميکنه.نگاش ميکنم و بالاخره دلو به دريا ميزنم و تصميم خودمو ميگيرم.ميرم سمت تاکسي و از راننده که مرد مسنيه با سبيلاي از دو طرف آويخته ي سفيد مي پرسم:

_ خيام ميري؟

سرشو تکون ميده و اشاره ميکنه سوار بشم.در ماشينو باز ميکنم و روي صندلي عقب ميشينم.تاکسي راه ميفته و تا برسيم به مقصد چند تا مسافر ديگه رو هم سوار مي کنه و بالاخره وقتي ميرسيم پياده ميشم و کرايه شو حساب ميکنم.

ماشين که ميره همون طور سر جام مي مونم.حالا چي؟!کجا بايد برم؟!کدوم طرف؟!خونه شون کدوم بود؟!به مغزم فشار ميارم که يادم بياد و راه مي افتم.يه در سبز رنگ.ولي پنج سال گذشته خانوم عقل کل .الان اون در صد هزار بار رنگ شده و رنگش عوض شده.آروم و با قدماي آهسته جلو ميرم .يه خونه ي ويلايي.زيادم بزرگ نبود.کوچيک هم نبود.با سنگاي سفيد و نارنجي.سر چهار راه که ميرسيدي مي پيچيدي دقيقا اولين خونه سمت راست.درسته خودشه.همينجاست.

ميپيچم سمت خونه و به خودم ميگم همينه.يه در سفيد و ديواراي بلند بدون نرده.يادمه خاله آهو گفته بود دوست نداره واسه ديوارا نرده بذاره چون دلش اينجوري ميگيره.جلو ميرم و کنار در مي ايستم.آفتاب تازه دست از سر ديوارا برداشته و خودشو کشونده وسط خيابون.نمي دونم اگه کسي خونه نباشه يا اصلا از اين خونه اساس کشي کرده باشن...کاش نگينو با خودم مياوردم.ولي اون که قبل از من رفته بود بيرون!راستي کجا رفته بود؟چه مي دونم.لابد دنبال دوست پسراش...

با ترديد دکمه ي زنگ درو فشار ميدم.دوبار اين کارو ميکنم و بالاخره صداي آشناي بارانو از آيفون ميشنوم:

_ کيه؟

_ باز کن باران جون پونه م.

جوابي نميشنوم.فقط در تيليکي مي کنه و باز ميشه.

و من همين که ميرم تو خونه ،يادم مي افته دست خالي اومدم و زير لب ميگم:

_ واي.

اما ديگه دير شده و مجبورم برم داخل.ديگه اون ترسي رو که قبل از ورود به خونه داشتم ندارم با اين وجود هنوز نگرانم و اين نگراني هم با ديدن حياطي که غرق سکوت و آرامش يه عصر تابستون فرو رفته کم ميشه.بوي خاک نم خورده اي که از باغچه ي خيس مياد و ديدن طراوت و تازگي درختايي که پيچکا از ساقه هاشون بالا رفتن حالمو بهتر مي کنه.از حياط که سنگ فرشش هنوز خيسه و يادم مياره که سنگ فرششو خيلي دوست داشتم رد ميشم و وقتي از پله ها بالا ميام ،بالاخره خود باران به استقبالم مياد.با ديدنش باز ياد آرمين و تصميمش مي افتم و از اومدن پشيمون ميشم.اما ديگه راه برگشتي وجود نداره:

_ سلام.

باران نگاه خسته شو به من مي دوزه و سلام مي کنه.باهاش دست ميدم :

_ سلام باران جان خوبي؟

سرشو در جوابم تکون ميده:

_ ممنون.خوبم.

اما من مي دونم که خوب نيست.اين از نگاه و چشماش معلومه. با اين حال من بايد عادي رفتار کنم.خيلي عادي.همونطور که دنبالش ميرم داخل ميگم:

_ ببخشيد که دست خالي اومدم.اصلا حواسم نبود.اون قدر دلم مي خواست خاله آهو رو ببينم که ...

وقتي ميبينم جوابمو نميده.ساکت ميشم و بعد از يه دقيقه مي پرسم:

_ خاله که هست آره؟

romangram.com | @romangram_com