#پونه_1__پارت_78


دستشو مشت مي کنه.لباي من ميلرزه و چشمام پر از آب ميشن و ديگه نمي تونم صبر کنم.نه،ديگه...ديگه نمي تونم تحمل کنم.سخته،خدايا!دارم خفه ميشم.اين بغض داره منو مي کشه.بايد برم.بايد خودمو نجات بم.دستمو جلوي دهنم ميگيرم و فرار مي کنم.از اون خونه ميام بيرون و مي دوم و صداي جيغ و ترمز يه ماشينو ميشنوم.

وحشت زده عقب مي پرم و راننده ي ماشيني که جلوش پريدم سرشو مياره بيرون:

_هوي... مگه کوري دختر؟!نميبيني ماشين مياد؟

صداي عصباني زني که پشت فرمون نشسته اعصابمو بيشتر به هم ميريزه.با چشماي خيس چند دقيقه بهش خيره ميشم که با اخم و خيلي طلبکار ميگه:

_ چيه؟!بيا منو بخور.

رومو ازش بر مي گردونم و بي توجه به باقي حرفاش بي هدف راه ميفتم .مي خوام برم خونه.مي خوام به خلوت اتاقم پناه ببرم که يه کم آروم بشم.صداي زنگ گوشيمو از توي کيفم ميشنوم اما اهميتي نميدم.حالم به حدي خرابه که نمي تونم جواب بدم.مي دونم يا کيانه يا مادرم و مي ترسم.از هر دوشون مي ترسم.از اينکه از طرز حرف زدن ولحن صدام بفهمن يه چيزي شده و نگرانم بشن.هنوز باورم نشده.کاري که اون کرده... اما نبايد تعجب مي کردم.وقتي اون عاشق من شده پس زندگي با باران براش سخته و مطمئنا طلاقش ميده.راه ميرم و گيج از اتفاقاتي که افتاده بود و حرفاي آرمين و باران و رفتار خودم سعي ميکنم فکرمو جمع و جور کنم و حواسم باشه راه خونه رو گم نکنم .ولي با همه ي سعيم بازم براي چند دقيقه راهو گم ميکنم اما بالاخره خودمو ميرسونم به خونه و وقتي ميرسم دستمو روي دکمه ي زنگ فشار ميدم و منتظر مي مونم. کسي جواب نميده.بي حوصله چند بار ديگه انگشتمو ميذارم روي زنگ و هي فشار ميدم اما نه مثل اينکه نگين هنوز برنگشته و کسي خونه نيست.کاش با خودم کليد مي بردم.خب تقصير خودته ديگه.بس که بي فکري.حالا چيکار کنم؟!کلافه و عصبي به در خيره ميشم و فکر ميکنم مجبورم همينجا پشت در منتظر بشينم تا نگين بياد.روي سکوي پشت در ميشينم و کيفمو بغل ميگيرم.به آرمين فکر ميکنم.به نگاه مات و ناباورش...به وضع آشفته ش و صداي عصبانيش.تصويرش مدام جلوي چشمم مياد ...موهاي بور کوتاهي که زماني بلند بودن و خوش حالت...چشماي قهوه ايش که آتيشي رو ميشد توشون ديد.لباي نازکش که اونقدر روي هم فشارشون داده بود کبود شده بودن و دست مشت شده ش و رگ بجسته ي دستش که هي بالا و پايين ميرفت..همه ي اينا رو يادم مياد و دلم ميگيره.من چرا اونطور باهاش رفتار کردم؟!چرا جلوي باران تحقيرش کردم؟!يعني حقش بود؟!معلومه که حقش بود.براي چي داري خودتو سرزنش مي کني دختر؟!تازه بايد بدتر از اونم باهاش برخورد مي کردي.آره اين درسته ولي...دلم براش خيلي سوخت.طوري نيگام مي کرد که نتونستم نگاهشو تحمل کنم...فکر ميکنم کارم درست بوده ولي نمي دونم چرا احساس بدي دارم!نه...نبايد...نبايد احساس بدي داشته باشي پونه.تو کار درستي کردي.الان ديگه آرمين حتما کاملا از تو نا اميد شده و ديگه به خاطرت سعي نميکنه بارانو طلاق بده.ولي اگه داد چي؟!اگه داد چي؟!زير لب سوالمو تکرار ميکنم و بعد جواب ميدم باشه بازم تو وجدانت راحته که به خاطر اين قضيه جلوش وايسادي و...تازه...تازه باران هم که ديد...خودش شاهد همه چيز بود...هر کاري ميکنم که خودمو راضي کنم اشتباهي مرتکب نشدم نمي تونم.آه مي کشم و و احساس ميکنم يه نفر بالاي سرم وايساده.سرمو يه کم ميارم بالا.به کفشاش نگاه ميکنم و کم کم نگاهمو بالا مي کشم شلوار جين آبي...پيراهن آبي که يقه ش بازه...چونه ي گرد و يه ته ريش چند روزه...نفسم لحظه به لحظه بيشتر ميگيره و همين ميشه که نگاهم روي چونه ش متوقف ميشه.مي دونم آرمينه...اما اون...اون اينجا...

بدون اينکه نگاش کنم آروم پا ميشم و عقب ميرم.مي خوام سرمو بالا بگيرم.مي خوام اعتراض کنم.حرفي بزنم.از خودم دورش کنم و بهش بگم از اينجا بره ولي نمي تونم.جرات اينو که سرمو بلند کنم ندارم.صداي کوبش تند قلبمو ميشنوم.نمي دونم اونم داره اين صدارو ميشنوه يا نه.

_ منو نگاه کن.

صداش توي گوشم ميپيچه و قلبم بيشتر مي کوبه.مي خوام يه لحظه فقط يه لحظه قيافه شو ببينم ولي برام سخته.به خودم ميگم فقط يه لحظه...يه لحظه نگاش ميکنم.خيلي طول نمي کشه...نه...نه من مي ترسم...

_ پو...

متوجه جلو اومدنش ميشم و ميرم عقب و از پشت خودمو به در مي چسبونم.به هر زحمتي که هست نگاش ميکنم و مي پرسم:

_ تو...تو اينجا چيکار مي کني؟واسه چي اومدي دنبالم؟!

بدون اينکه حتي لحظه اي پلک بزنه و ازم چشم برداره جواب ميده:

_ حالت خوب نبود گفتم نکنه...

حرفشو ادامه نميده...نمي فهمم آخه اين چرا اينجوريه؟!چرا هر قدر ازش دوري ميکنم ازم دل نمي کنه و نميره پي کارش؟!با اون رفتاري که من باهاش داشتم فکر مي کردم ديگه حتي اسممو فراموش مي کنه ولي پس چرا اينطور نشد؟!سر در نميارم و همين هم هست که عصبانيم مي کنه:

_از اينجا برو.نمي خوام ببينمت.

اما حس ميکنم اين حرفي نيست که ته دلمه و فقط به زبون آوردمش که چيزي گفته باشم.و اون انگار نه انگار که چيزي شنيده آروم ميگه:

_ مي دونم...داري نقش بازي مي کني.اينطوري مي خواي منو از خودت دور کني.ولي...

با يه دستم محکم درو ميگيرم.چشمامو ميبندم و پفي مي کنم:

_ آرمين برو.برو از اينجا نمي خوام ببينمت.دست از سرم بردار.

باز بغض ميکنم.اما پلکامو روي هم فشار ميدم تا اشکام سرازير نشن و صداشو ميشنوم که انگار از ته چاه مياد:

_ باشه.ميرم.ولي بذار قبلش يه چيزي بهت بگم.

رومو ازش بر مي گردونم و ميگم:

_ نمي خوام بشنوم.برو.

و همون موقع است که متوجه ماشيني ميشم که کنار خيابون نگه ميداره.ماشين باباست.آره.خودشه.بابا از ماشينش پياده ميشه و صداي آه کشيدن آرمينو ميشنوم . بي اعتنا بهش ميرم سمت پدرم و سلام ميکنم:

_ سلام بابا.خسته نباشين.

بابا متعجب از رفتار دوستانه ي من مي ايسته و جوابمو ميده:

_ سلام بابايي.ممنون.

بعد نگاهي به پشت سرم ميندازه و مي پرسه:

romangram.com | @romangram_com