#پونه_1__پارت_7
_ نترس دايي جون.بابات گفت آدم مطمئنيه.گفت کاملا بهش اطمينان داره.
حرفشو که زد، رفت سمت پسره و باهاش دست داد و به من اشاره کرد:
_ آقا اين خواهرزاده ي ما دست شما امانت.خيلي مواظبش باشين.
پسر دستشو روي چشمش گذاشت و گفت:
_ چشم حتما.
قبل از اينکه بتونم مخالفتي بکنم، شوهر خاله رفت و وسايلمو از صندوق عقب ماشينش آورد و داد دست اون و خودشم بعد از کلي سفارش، خداحافظي کرد و رفت و من موندم و اون پسر.مدتي
به رفتن و دور شدن ماشين دايي نگاه کردم تا اينکه متوجه نگاه پسره به خودم شدم. نيم نگاهي بهش انداختم و ديدم بازم داره لبخند ميزنه:
_ خب پونه خانوم بريم؟
حرفي نزدم و اون همونطور که ساکمو ميبرد بذاره توي صندوق عقب ماشينش، با يه لحن خيلي صميمي و راحت گفت:
_ برو سوار شو که خيلي دير شده.
اما من همونطور وايساده بودم و تکون نمي خوردم.تا حالا با پسري سوار ماشين نشده بودم.جز پسر خاله هام کيان و کاوه که گاهي با ماشين پدرش من و خواهرشون کتايونو ميرسوندن مدرسه.
_ پونه خانوم!
يه لحظه نگاش کردم و بعدشم سرمو انداختم پايين. خيلي آروم و با خجالت گفتم:
_ ببخشيد!
برگشت و گفت:
_ هوم!
گفتم:
_ ميشه...ميشه يه تاکسي برام بگيرين؟
و بازم يه نيم نگاه ديگه بهش انداختم و ديدم با تعجب داره نگام مي کنه و ديدم يهو خنده ش گرفت.نرم و آروم خنديد و بعد پرسيد:
_ چرا؟!مگه ماشين من عيبي داره؟!
گفتم:
_ خب...خب...
اما ادامه ندادم.تا اون روز تو چنان موقعيتي گير نيفتاده بودم.
شنيدم که با لحن آروم و مهربوني گفت:
_ مي دونم مي ترسي.ولي نمي خواد نگران باشي و بترسي.با خيال راحت برو سوار شو.نا سلامتي ما با هم فاميليم.
حرفي نزدم.حتي سرمو هم بالا نياوردم...
_ پونه خانوم...پونه...))
_ پونه!
با شنيدن صداي مادرم ، يهو از جا مي پرم و به خودم که نگاه مي کنم، متوجه ميشم ، هنوز همونطور سر پا وايسادم.سريع صورتمو که نمي دونم کي خيس از اشک شده با آستين بلوزم پاک مي کنم و خودمو جمع و جور ميکنم و کاغذ مچاله شده رو توي جيب بلوزم ميندازم . توي همون موقعيت، چشمم به آينه ي روي ديوار ميفته و چشماي قرمز خودمو که ميبينم، بيشتر هول ميشم.نمي دونم چيکار کنم!از اين ميترسم که مادرم بفهمه گريه کردم و سوال و جوابم کنه...
romangram.com | @romangram_com