#پونه_1__پارت_6
پسر گفت:
_ يه لحظه اجازه بدين.
و رفت و از توي ماشينش يه چيزي رو آورد که وقتي دادش دست دايي اسد فهميدم يه شناسنامه ست:
_ اين شناسنامه اينم کارت شناسايي فرامرز خان.
شوهر خاله يه نگاه به شناسنامه و کارت شناسايي کرد و رو به من گفت:
_ درسته اينا مال باباته.
پسر گفت:
_ تو آخرين لحظه يه کاري براشون پيش اومد ، نتونستن بيان.مي تونين زنگ بزنين ازشون بپرسين.
شوهر خاله گفت:
_ خب آخه من که شماره اي ازش ندارم.
و رو کرد به من و پرسيد:
_ تو شماره ي باباتو نداري؟
شونه اي بالا انداختم و آهسته گفتم:
_ نه...فقط مامان داره...
پسر گفت:
_ مشکلي نيست.من خودم شماره شو بهتون ميدم.
و گوشيشو در آورد و شماره رو به شوهر خاله داد:
_ بفرمايين.مي تونين بهش زنگ بزنين و ازش بپرسين.
دايي اسد شماره رو گرفت و کمي از ما فاصله گرفت و مشغول حرف زدن شد.توي اين فاصله، من پسره رو زير نظر گرفته بودم و جوري که نفهمه نگاش مي کردم.ظاهر ساده اي داشت .اما خوش لباس بود.با اين حال به خودم گفتم خب که چي؟!و شونه اي در جواب خودم بالا انداختم و به شوهر خاله نگاه کردم که اومد سمت ما و گفت:
_ آقا درسته.
و رو به من گفت:
_ پونه، دايي من الان با بابات حرف زدم.اين آقا رو اون فرستاده دنبالت.
به پسر يه نگاه انداختم و آستين شوهر خاله رو گرفتم و کشيدمش کنار :
_ يعني چي دايي؟!يعني من بايد با اين پسره برم؟
شوهر خاله جواب داد:
_ چي بگم دايي.بابات اينطور خواسته ديگه.
گفتم:
_ ولي من نمي خوام...
دايي اما با لحن اطمينان بخشي گفت:
romangram.com | @romangram_com