#پونه_1__پارت_5


نمي تونم بفهمم...من معني اين نوشته ها رو درک نميکنم.اينکه گفته به من علاقه داره، اينکه گفته حالش خيلي بده، اينا...اينا برام گنگ و نا مفهومن.گيج کنندن.عشق، علاقه، من هيچ وقت چنين چيزايي رو تجربه نکردم، هميشه سرم به کار خودم گرم بوده، هيچ وقت توجه مردي رو به خودم جلب نکردم و سعي هم نکردم اين کارو بکنم.چون احتياجي به اين کار نمي ديدم.چطور...چطور...اون...آرمين ...

نفسم بالا نمياد ، از شدت اضطراب، از شدت هيجان و ترس.آخه اين حرفا چه معني ميده؟!اونم از طرف مردي که به قول خودش زن و بچه داره!خدايا!اين يعني چي؟!شايد شايد شوخي کرده!آره تا جايي که يادمه اون پسر شوخي بود.شايد خواسته اينجوري باهام شوخي کنه.سعي ميکنم به خودم بقبولونم اين نامه فقط يه شوخيه و يه دستمو به ديوار تکيه ميدم و به کاغذي که توي دست ديگه م مچاله شده، خيره ميشم و باز چهره ي آرمين جلوي چشمام مياد و همراهش سيل خاطرات به ذهنم هجوم ميارن و پنج سال قبلو به ياد ميارم.وقتي يه دختر پونزده ساله بودم:

((با اخماي درهم دست به سينه تکيه داده بودم به صندلي ماشين شوهر خاله م و بيرونو نگاه مي کردم.از اينکه مامان مجبورم کرده بود براي ديدن پدرم به شهري که اون زندگي مي کرد برم از دستش عصباني بودم.دلم نمي خواست بابا رو ببينم.دلم نمي خواست حتي براي مدت خيلي کوتاهي، به خونه اي برم که يه زن غاصب توش زندگي مي کرد .زني که جاي مادرمو توي قلب پدرم اشغال کرده بود.ولي مامان خواسته بود و کاري هم از دست من بر نميومد . هر قدر مخالفت کرده بودم، فايده اي برام نداشت و بالاخره هم مامان منو همراه شوهر خاله م راهي شهر پدرم کرده بود.شهري که فقط يه ساعت و نيم با محل زندگي ما فاصله داشت.دلم نمي خواست برم خونه ي بابام.خونه ي مردي که وقتي فقط پنج سالم بود از مادرم جدا شد و رفت که با زن دومش زندگي کنه.اونم به بهونه ي اينکه اون و مادرم هم طراز همديگه و از يه طبقه نبودن.

بله.باباي من از يه خونواده ي مرفه بود که پدرش هم ارث زيادي براش گذاشته بود و مادرم از خونواده ي خيلي معمولي، اما آبرو داري بود و پدرش يعني باباجون خرج زندگيشونو از مغازه ي کوچيکي که توي محل داشت تامين مي کرد و تنها داراييش بعد از مغازه يه خونه ي قديمي بود.

نمي دونم. مامان هيچ وقت برام تعريف نکرده بود که چطور با پدرم آشنا شده ولي اون طور که جسته و گريخته فهميده بودم ، هم پدرم و هم مادرم با اصرار و پا فشاري ، خونواده هاشونو مجبور کردن که به اين ازدواج رضايت بدن و عاقبت هم اين اتفاق افتاده بود و منم حاصل چنين ازدواجي بودم.

اما بعد از شيش سال زندگي، وقتي مشخص شد بابام با يه زن ديگه از دواج کرده ، زندگيشون از هم پاشيد و پدرم زن دومشو به مادرم ترجيح داد و حالا هم اين پدر مهربون و مسئول، بعد از ده سال تازه يادش افتاده بود که يه دختر داره و خواسته بود منو ببينه!اين برام عجيب بود و البته ناراحت کننده .اما ناراحت کننده تر اين بود که مامانم اصرار مي کرد برم ببينمش و من هر کاري کردم که از اين تصميم و اصرار بي خود ، منصرفش کنم نتونستم.اصلا نمي فهميدم چرا بايد برم پدرمو ببينم...فقط مي دونستم يه روز مامان بهم گفت بابات مي خواد تو رو ببينه و بايد بري پيشش و بعدشم مجبورم کرد که به يه سفر مسخره تن بدم.

همون طور که به اين چيزا فکر مي کردم به شوهر خاله م نگاه کردم که بيرون کنار ماشين وايساده بود و منتظر بود بابام بياد تا منو تحويلش بده و خودش برگرده.

نيم ساعتي ميشد که توي اون گرماي داغ تابستون، منتظر اومدنش بوديم و اون نيومده بود و من که ديگه کاملا حوصله م سر رفته بود از ماشين پياده شدم و رو به شوهر خاله م گفتم:

_ دايي!خسته شدم.شايد نخواد بياد.بهتر نيست برگرديم؟

دنبال بهونه بودم که برگردم.

شوهر خاله که دايي صداش ميزدم ، بين ماشينايي که جلوي ترمينال بودن چشم گردوند و جواب داد:

_ مياد دايي..يه چند دقيقه صبر کن مياد...

کلافه و بي حوصله گفتم:

_ کو دايي؟!الان دو ساعته اينجاييم.اگه مي خواست بياد ميومد.

_ حالا تو برو توي ماشين ، آفتاب داغه ، به کله ت مي خوره گرمازده ميشي.

با حرص يه نگاه بهش انداختم و رفتم سمت در ماشين که صداي توقف يه ماشين ديگه توجهمو جلب کرد و برگشتم اما نه ...بابا نبود ، يه پسر جوون بود که پژوي نقره اي رنگشو جلوي شوهر خاله نگه داشت.خواستم سرمو برگردونم و برگردم توي ماشين که اين بار يکي پرسيد:

_ ببخشيد آقا شما اينجا منتظر کسي هستين؟

به صاحب صدا نگاه کردم.همون پسره ي راننده ي پژو بود که شوهر خاله رو مخاطب قرار داده بود و دايي اسد خيلي کوتاه جوابشو داد:

_ بله آقا... بله.

_ لابد منتظر آقاي نجفي هستين درسته؟

نجفي؟!منظورش باباي من بود!

به پسر نگاه کردم.يه جوون تقريبا بيست و نه، سي ساله بود که عينک دوديشو گذاشته بود روي موهاش.موهاي بلند ، بور و صاف و خوش حالتي داشت که ريخته بودن روي پيشونيش و صورت کشيده و روشن و شادش ، نشون مي داد تو زندگي غمي نداره.يعني من اينطور فکر مي کردم.

_ ببخشيد من جنابعالي رو نميشناسم.شما؟

شوهر خاله م که اينو پرسيد از ماشين جدا شدم و رفتم سمتش و پسر هم لبخند زد و پياده شد و اومد سمتمون:

_ فرهمند هستم.از آشناهاي آقاي نجفي.اومدم دنبال دخترشون.

بعد يه نگاه به من انداخت و با همون لبخند گوشه ي لبش گفت:

_ شما بايد پونه خانوم باشي درسته؟

آب دهنمو قورت دادم و هيچي نگفتم.شوهر خاله پرسيد:

_ من از کجا بدونم شما درست ميگي؟اصلا فرامرز چرا خودش نيومده دنبال دخترش؟!

romangram.com | @romangram_com