#پونه_1__پارت_4


_ مادرجون!

و باقي آب توي ليوانو سر مي کشم که خنکيش به دلم مي چسبه و شاد از اينکه توي چنين جمعي هستم و از اينکه توي اين جمع اين همه آرامش دارم ،همراه مادرجون و مامانم ناهارمو مي خورم و به صداي خوش قرآن خوندن باباجون، که از اتاق بغلي ، مياد گوش ميدم و براي مدتي موضوع نامه رو فراموش ميکنم .اما يه ساعت بعد، بعد از شستن ظرفا، وقتي از آشپزخونه ميام بيرون و ميام توي هال کنار مادرجون بشينم،مامان که داره از قوري چيني قديمي مادرجون ، چايي توي استکانا ميريزه ، سرشو بلند ميکنه و مي پرسه:

_ نامه رو خوندي؟





از شنيدن سوالش ، چشمامو مي بندم و اخم ميکنم:

_ واي!فراموش کردم.

_ قربون حواس جمع!

اينو مامان ميگه و من بي معطلي پا ميشم و ميرم سمت تلويزيون که روشنه .نامه رو بر مي دارم و ميرم توي اتاقم و صداي مامانو پشت سر ميذارم:

_ حالا چاييتو مي خوردي بعد...

جواب ميدم:

_ نمي خورم.

و درو پشت سرم مي بندم و به نامه نگاه ميکنم.يعني اينو کي برام نوشته؟!کي؟!کي؟!

ميرم سمت پنجره و يه نگاهي به حياط ميندازم که زير هرم گرم آفتاب ساکت و بي صداست و حتي گنجشک هم توش پر نميزنه.بعد آروم پاکتو باز ميکنم اما نمي دونم چرا قلبم داره تاپ تاپ تاپ ميزنه!آروم کاغذ نامه رو در ميارم و تاشو باز ميکنم و با دقت شروع ميکنم به خوندنش:

(( به نام خدا

سلام پونه

مي دونم وقتي اين نامه به دستت رسيده ، قبل از اينکه بخونيش، تعجب کردي و از خودت پرسيدي که کي برات فرستاده.و اين احتمالو هم ميدم که منو به خاطر نياري و فراموشم کرده باشي.

البته بهت حق ميدم چون ما با خاطره ي خوشي از هم جدا نشديم.

مي دونم اون موقع که داشتي ميرفتي از دستم عصباني بودي و مطمئنم ، الان که خودمو بهت معرفي کنم ، بازم عصبانيتت بر مي گرده.

ولي خواهش ميکنم تا آخر نامه رو بخون بعد هر کاري خواستي بکن...

پونه من خيلي با خودم کلنجار رفتم و سعي کردم همه چيزو فراموش کنم و بهت فکر نکنم اما نشد.به خدا نشد پونه...))

به اينجاي نامه که ميرسم يه لحظه چشم از کاغذ بر مي دارم و به ديوار اتاق زل ميزنم...جدايي...فراموشي؟!من و عصبانيت؟!اينا يعني چي؟!من از دست کي عصباني شده بودم؟!نکنه نامه اشتباهي اومده باشه!نه آخه چطور ممکنه!نامه به اسم منه و پشتش آدرس بابامو نوشته!ولي آخهاين که خط بابا نيست!دوباره به نامه نگاه ميکنم و ادامه شو مي خونم:

((نمي دونم .حدس زدي من کيم يا نه ولي بذار خودمو بهت معرفي کنم تا بدوني نويسنده ي نامه اي که داري مي خونيش کيه!من آرمينم.برادر سيمين...))

با خوندن اسم آرمين، يه لحظه ماتم ميبره...و براي يه لحظه چهره ي خندون و مهربون مرد جووني جلوي چشمم زنده ميشه که پنج سال قبل تو خونه ي پدرم باهاش آشنا شده بودم...اما اون...چرا بايد براي من نامه بنويسه؟!چرا؟!

بله ، يادمه وقتي داشتم بر مي گشتم خونه و پيش مادرم...وقتي...وقتي از خونه ي بابام با اون وضع برگشتم با آرمين هم مثل بابام دعوا کرده بودم.چون فکر مي کردم اونم مي خواد گولم بزنه و به پدرم کمک کنه که منو از مادرم دور کنه...

با ياد آوري اتفاقات پنج سال قبل ، سرم داغ ميشه و بغض ميکنم و خاطرات جلوي چشمم شروع مي کنن به زنده شدن.اما با اين همه سعي ميکنم ادامه ي نامه ي آرمينو بخونم:

((از اون روزي که رفتي تا الان که پنج سال گذشته ، روزي نشده که به يادت نيفتم و بهت فکر نکنم.حتما از خودت مي پرسي چرا بايد من به ياد تو باشم و فراموشت نکنم؟راستش نمي دونم چطور اينو بهت بگم و نمي دونم تو در برابر اين چيزايي که مي خوني چه عکس العملي از خودت نشون ميدي...ولي حقيقت اينه که من...من بدجوري بهت علاقه پيدا کردم و اينو وقتي فهميدم که تو ديگه رفته بودي...نمي دونم اوايل خودمو مسخره مي کردم و باورم نميشد يه همچين اتفاقي برام بيفته...آره خودمو مسخره مي کردم...من آرمين، يه پسر سي ساله عاشق يه دختر پونزده ساله شده بودم.باورم نميشد و به خودم ميگفتم چطور ممکنه يه چنين اتفاقي بيفته!به نظرم احمقانه ميومد اما هر کاري مي کردم و هر قدر انکارش مي کردم فايده اي نداشت پونه...من نتونستم جلوي اين عشقو بگيرم...باور کن به هر دري زدم و هر کاري کردم.خودمو با کار کردن مشغول کردم.با تفريح کردن و حتي ازدواج کردم و پدر شدم ولي نشد.نشد، چون تو مدام جلوي چشمم و توي ذهنم بودي و حالا هم که دارم اين نامه رو مي نويسم بازم دارم به تو فکر ميکنم.فقط و فقط به تو.مي دونم.مي دونم ممکنه هضم و درک اين چيزايي که مي خوني برات سخت باشه و حتي خيلي عصباني بشي و بخواي نامه رو پاره کني. ولي خواهش ميکنم تا آخر نامه رو بخون.مي دونم دارم با فکر کردن به تو و با نوشتن اين نامه به زنم و پسرم خيانت ميکنم.مي دونم تو اينو يه توهين بزرگ نسبت به خودت مي دوني ولي خواهش ميکنم درخواست منو بخون پونه من فقط يه چيز ازت مي خوام فقط يه چيز و اون اينه، بذار...بذار فقط يه بار ديگه، يه بار ديگه تو رو ببينم...فقط يه بار.خواهش ميکنم.حالم خيلي بده...))

نامه رو با چشماي گشاد شده و دهن باز و قلبي که به شدت ميزنه مي خونم و به آخرين کلمه هاش زل ميزنم...

مغزم قفل کرده و نمي تونم به چيزي فکر کنم...نمي تونم...

romangram.com | @romangram_com