#پونه_1__پارت_3
مات نگاش مي کنم.اما اون هنوز پشتش به منه.بابا!چرا بايد برام نامه بفرسته؟!چي مي خواد؟!من که بهش گفته بودم ديگه نمي خوام ببينمش!ولي شايد نامه از اون نباشه و نگين نوشته باشه...نگين؟!آخه اون چرا بايد واسه من نامه بنويسه؟!تا جايي که يادمه من و اون آبمون با هم توي يه جو نميرفت.ولي آخه پس اين نامه ،بعد پنج سال؟!نمي فهمم...
_ چرا وايسادي؟برو دوش بگير و بيا.ناهار حاضره.
صداي مادرم ، رشته ي افکارمو پاره مي کنه.آروم و زمزمه وار چشمي ميگم و ميرم که دوش بگيرم.اما نامه بدجوري فکرمو مشغول کرده و همين باعث ميشه زودتر از وقتاي ديگه از حموم بيام بيرون.
و تا ميام بيرون ،ميرم سمت تلويزيون که گوشه ي هاله و پاکت سفيدو از روش بر مي دارم و پشتشو نگاه ميکنم.بله درسته.آدرس خونه ي باباست.ولي خط...من خط بابامو هر جا باشه ميشناسم...اين خط اون نيست...
_ پونه!
مادرم صدام ميزنه که جوابشو ميدم:
_ اومدم مامان.
نامه رو کجا بذارم؟به دور و برم نگاه ميکنم و دوباره ميذارمش روي تلويزيون و ميرم به اتاق بزرگه که ناهار بخورم .
مامان، همونطور که داره غذا مي کشه يه لحظه دست نگه ميداره و نگام مي کنه:
_ پس کجايي تو دختر؟
ميشينم کنار سفره و ميگم:
_ ببخشيد داشتم نامه رو نگاه مي کردم.
مادرجون که تازه نگاش به من افتاده و متوجه حضورم شده و انگار سمعکاشو هم گذاشته ،عينکشو جا به جا مي کنه و مي پرسه:
_ ببينم دختر جون تو اومدي به من سلام کردي؟
از حرفش خنده م ميگيره .ولي خنده ي خودمو مي خورم:
_ بله مادرجون ولي شما نشنيدين.سلام.
همونطور که حرف ميزنم ، نگاش ميکنم که داره توي يه ليوان آب ميريزه..آخ خدا چقدر تشنمه...اصلا وقتي اومدم ، يادم نبود آب بخورم...
مادرجون ليوانو که از آب پر ميکنه به سمتم ميگيره و با اون چشماي تنگش ، از پشت شيشه ي عينک، نگام مي کنه و ميگه:
_ عليک سلام.
ليوانو از دستش ميگيرم:
_ دستت درد نکنه مادرجوني.
سرشو تکون ميده.يه نوش جون ميگه و يه يا علي و پا ميشه و مامان ازش مي پرسه:
_ کجا مادرجون؟!
_ ميرم سبد سبزيا رو بيارم.تو که حواس نداري.نياورديشون.
ليوان آبو که تا نصفه خوردم ميذارم روي سفره و ميگم:
_ شما چرا مادرجون؟! بذارين من بيارم.
مادرجون دستشو تکون ميده:
_ نه مادر تو بشين. خسته اي.بعدشم تو از مادرت کم حواستري.بذارم بري دنبال سبزي خدا مي دونه کي برگردي.
از حرفش خنده م ميگيره و معترض ميگم:
romangram.com | @romangram_com