#پونه_1__پارت_67
_ پس چرا...
اما هنوز حرفمو تموم نکردم که نگين پيداش ميشه:
_ کي بود اومد؟
و با ديدن باران جوابشو ميگيره و بچه رو که ميبينه خوشحال از ديدنش از پله ها ميدوه مياد پايين:
_ واي ببين کي اومده اينجا .نامزد کوچولوي خودم،پسر دايي گوگولي خودم.آرمانم...
همونطور که به باران سلام ميکنه ،مياد سمت من و دستاشو دراز ميکنه که آرمانو بگيره.بچه رو ميدم بهش و ميگم:
_ ببرش يه چيزي بهش بده بخوره.
نگين در جوابم مي خنده و ميگه:
_ مي دونم بچه م چي دوس داره.
به زحمت لبخندي ميزنم و با خودم ميگم خوب بهونه اي پيدا کرد که دوباره باهام حرف بزنه و وقتي نگين ميره توي آشپزخونه، ميام کنار باران ميشينم و باز دستمو روي شونه ش ميذارم:
_ باران جون!
سرشو بلند مي کنه و مي چرخه طرفم:
_ پونه!
از طرز نگاه کردنش جا مي خورم و ميگم:
_ جانم!
خيلي آهسته مي پرسه:
_واسه چي برگشتي خونه ي بابات؟
از سوالش شوکه ميشم.چرا...چرا داره اين سوالو ازم مي پرسه؟چي مي خواد بدونه؟من...من چرا اومدم اينجا؟خدايا!چه جوابي بهش بدم؟چه جوابي دارم که بدم؟!
نمي تونم بگم که به خاطر نامه هاي شوهر اون اومدم.نمي تونم بگم اومدم آرمينو ببينم...
پس چي مي تونم بگم؟!من و من ميکنم و اون منتظر، فقط بهم زل ميزنه اما يهو صداي گريه ي آرمان بلند ميشه و همين توجهشو جلب مي کنه.بلند ميشه و ميره به آشپز خونه:
_ چي شد؟
باران که ميره ،يهو ولو ميشم سر جام و نفس راحتي مي کشم.واي نزديک بود لو برم.نزديک بود بفهمه.ولي يعني چي؟يعني ممکنه ندونه؟!رفتارش که اينو نشون نميده...
به هر حال بايد سوالشو جواب بدم،الان؟!
الان که به خير گذشت.ولي اگه دوباره بپرسه چي؟!آره درسته...اگه دوباره ازم بپرسه؟!
خب ميگم اومدم بابامو ببينم.ولي احمق که نيست.راحت مي تونه بفهمه دروغ ميگم.مخصوصا با اون وضعي که پنج سال قبل از اينجا رفتم.مطمئنم مي فهمه دروغ ميگم.خب راستشو ميگم.خيلي احمقي پونه!راستشو بگي که هم آبروي خودت ميره،هم اينا زندگيشون خراب ميشه.پس چيکار کنم من؟!
درمونده به باران خيره ميشم که توي آشپزخونه وايساده و داره آرمانو آروم مي کنه.
پا ميشم و فکر ميکنم اگه از جلوي چشمش دور بشم شايد يادش بره و ديگه ازم نپرسه.
اما همين که ميرم طرف پله ها با شنيدن صداش خشکم ميزنه:
_ پونه!
romangram.com | @romangram_com