#پونه_1__پارت_66
لبخند ميزنم و بهش نزديکتر ميشم که ببوسمش ولي اون اجازه نميده:
_ نه پونه جان.منو نبوس سرما خوردم.مريض ميشي.
متعجب و در حاليکه از اين رفتارش توي ذوقم خورده، فقط باهاش دست ميدم و احوالپرسي ميکنم و اون بازم به خاطر رفتارش ازم عذرخواهي ميکنه.اما من احساس بدي بهم دست داده .احساسي همراه به ترس و توي دلم يکي ميگه:
_ اون مي دونه.اون همه چيزو مي دونه.
ولي براي اينکه از اين فکر آزار دهنده بيام بيرون و خودمو از ديدنش خوشحال نشون بدم نگاهمو متوجه پسرش ميکنم و باز واسه اينکه يخ بينمون باز بشه پهلوي بچه رو ميگيرم:
_ بده ببينم اين فسقلي رو.
باران اجازه ميده پسرشو بغل کنم ولي اکراهو توي حرکات و نگاهش ميبينم ، با اين همه به روي خودم نميارم و باز کلمه ي ((مي دونه)) توي ذهنم نقش ميبنده.پاشو که تو خونه ميذاره ،با بچه که آروم تو بغلم جا گرفته و يه انگشتشو توي دهنش برده و صداهاي نامفهوم بچگونه در مياره دنبالش ميام تو.
باران ازم مي پرسه:
_ سيمين هنوز نيومده؟
بچه رو تو بغلم بالا پايين ميکنم و جواب ميدم:
_ نه ولي ...
مي خوام بگم آرمين اينجاست ولي وقتي پا به سالن پذيرايي ميذارم و نميبينمش با تعجب ميگم:
_ پس آرمين کوش؟!
اينو که ميگم باران تندي ميچرخه سمتم و با حالتي که از ديدنش جا مي خورم مي پرسه:
_ آرمين؟!
جواب ميدم:
_ آره،همين الان اينجا نشسته بود .
و اشاره مي کنم به جايي که آرمين چند دقيقه ي قبل نشسته بود.بعد ميگم:
_ شايد تو آشپزخونه باشه.
اما با شنيدن صداي بسته شدن در من و باران به هم خيره ميشيم.
مي پرسم:
_ يعني کي بود؟!
و نمي دونم چي ميشه که تو دلم به خودم جواب ميدم آرمين بود.
باران سرشو ميندازه پايين.آه مي کشه و ميره ميشينه.صورتشو با دستاش مي پوشونه.از خودم مي پرسم يعني چش شده؟!و آرمين؟!اون چرا تا باران اومد از خونه زد بيرون؟!براي چي؟!نکنه دعوا کردن و قهرن؟!نکنه آرمين قضيه رو به باران گفته و ...بچه به بغل بالاي سر باران مي ايستم و دستمو ميذارم روي شونه ش:
_ باران جون!
جوابمو نميده.مي پرسم:
_ چيزي شده؟!
سرشو به شدت تکون ميده .
مي پرسم:
romangram.com | @romangram_com