#پونه_1__پارت_65
اون که ميره همه جا ساکت ميشه و آرمين تو سکوت چاييشو مي خوره .اجازه ميدم تمومش کنه و همين که فنجونشو روي ميز ميذاره مي پرسم:
_ ساکتي؟
سرشو بالا مياره و جواب ميده:
_ از اين مي ترسم حرف بزنم و تو بازم ناراحت بشي.
چيزي نميگم و اين بار اون ازم مي پرسه:
_ از رفتار ديروزم ناراحت شدي؟
_ آره،ولي الان نمي خوام در اون مورد حرف بزنم.
با تعجب مي پرسه:
_ پس...
اما هنوز حرفشو نزده که صداي زنگ در بلند ميشه.
من و آرمين با تعجب همديگه رو نگاه مي کنيم.
مي پرسم:
_ يعني کيه؟!
جواب ميده:
_ نمي دونم.
بلند ميشم و ميگم:
_ ميرم درو باز کنم.
ميرم سمت آيفون و از اونجا به کسي که پشت دره نگاه ميکنم.يه زن جوون با يه بچه بغلش.دقت بيشتري ميکنم و يهو ذوق زده و با صداي بلند ميگم:
_ باران!
اما خيلي زود اين ذوق زدگي از بين ميره و جاشو به ترس ميده و مردد مي مونم چيکار کنم.اگه، اگه با باران رو به رو بشم و اون بفهمه شوهرش به من علاقه داره و بفهمه به خاطر اون اومدم اينجا...آخه اون از کجا بايد بفهمه؟!يه حرفي ميزنيا!درو باز کن واسش...
دکمه ي آيفونو فشار ميدم و در ورودي رو باز ميکنم که داخل ميشه و به تصور اينکه نگينم ميگه:
_ سلام نگين مامانت خونه ست؟
جواب ميدم:
_ سلام باران جون.
دست پسرشو که جلوي صورتشو گرفته، کنار ميزنه.بهت زده بهم خيره ميشه.چقدر عوض شده!صورتش گردتر و تپلتر شده و چشماش ديگه اون برق گذشته رو ندارن.به جاي اون دختر شاد که لبخند يه لحظه از لبش دور نميشد يه زن جوون با نگاه خسته و چهره ي پر از غم جلوم وايساده.چقدر دلم براش تنگ شده بود!
با صداي لرزوني مي پرسم:
_ نشناختيم؟
زمزمه مي کنه:
_ پونه!
romangram.com | @romangram_com