#پونه_1__پارت_64
از حرفش لبخند کوتاهي روي لبم ميشينه:
_ نه اونقدر...
مي خوام حرف بزنم اما هيچ حرفي براي گفتن ندارم .هيچي که براي اون قابل تعريف کردن باشه حتي با خودم فکر مي کنم قضيه ي خواستگاري کيانو هم نبايد بهش بگم.اگه قرار باشه چيزي بدونه مامانم خودش بهش ميگه.آره،اون بهش ميگه...
فصل ششم
(1)
به تصميمي که گرفتم فکر ميکنم.اينکه با آرمين حرف بزنم و ازش در مورد حرفايي که تو نامه نوشته بود بپرسم.بپرسم و وقتي قضيه رو ازش شنيدم ،سعي کنم بهش بفهمونم عشقي که از من به دل داره يه احساس احمقانه ست.يه فکر احمقانه که از اول نبايد به قلبش راه پيدا مي کرد.ولي نمي دونم چرا خودم نسبت به گفتن حرفايي که آماده کردم ترديد دارم و به نظرم نمي تونم اينا رو بهش بگم.دليلشو هم نمي دونم.
يه ساعت مونده به اينکه عقربه ها برن روي دوازده ظهر.همينطور توي خونه راه ميرم و با خودم فکر ميکنم و هر قدرم نگين سعي ميکنه توجهمو جلب کنه، بهش اعتنا نمي کنم.هنوز نتونستم به خاطر حرفايي که ازش شنيدم ببخشمش.
هنوز بايد بهش بي محلي بشه تا بفهمه چطور با بزرگترش رفتار کنه.هر چند شک دارم بفهمه.
صداي زنگ در خونه خبر از اومدن آرمين ميده و من مي دونم اون طبق معمول و بنا به يه عادت هميشگي اين موقع از روز مياد اينجا .
پس ميرم و منتظر توي سالن ميشينم و دستمو روي قلبم ميذارم.تند ميزنه و حس ميکنم بدجوري بي قرارم.
آب دهنمو قورت ميدم و چشمامو ميبيندم و باز مي کنم و صداي نگينو ميشنوم:
_ ناهار که هستي دايي؟
_ نه،بايد برم.
_ پس واسه چي اومدي؟!
جوابي از آرمين نميشنوم و ميبينم که داخل ميشه اما هيچ عکس العملي نشون نميدم.ولي اون منو که ميبينه مياد جلو و سلام ميکنه:
_ سلام.
جواب ميدم:
_ سلام.
_ نگين! سرم بدجوري درد ميکنه.يه چايي مياري؟
با اين حرف آرمين نگين به من نگاه مي کنه.مي فهمم منظورش چيه و با اينکه هنوز بايد براي بخشيده شدن صبر کنه بلند ميشم و به آشپزخونه ميرم و صداشونو ميشنوم:
_ من به تو گفتم برام چايي بيار نه پونه.
_ خب چه فرقي داره؟
بازم آرمين جوابشو نميده.و اين يعني اصلا حال و حوصله ي بحث کردنو نداره.اصلا درک نمي کنم يعني اين بيماري اينقدر خطرناکه که اينطور روي روحيه ش تاثير گذاشته؟!براش چايي ميريزم و ميبرم تو سالن.سيني رو که جلوش ميگيرم خيلي آروم تشکر ميکنه و فنجونو بر ميداره.
هيچي نميگم و ميرم ميشينم و به خودم ميگم بايد بگم.بايد حرف بزنم.ولي نگين اينجاست.خب بهش بگو بره تنهاتون بذاره.چرا؟اون وقت دختره با خودش چي فکر ميکنه؟ خر که نيست!نه بابا اينقدرا هم با هوش نيست.حالا تو بگو...
بگودختر ،نترس...
به خودم جرات ميدم و رو به نگين که هنوز وايساده و داره با گوشيش ور ميره ميگم:
_نگين!ميشه چند لحظه من و داييو تنها بذاري؟
_ خودمم دارم همين کارو ميکنم.
جوابمو که ميده از پله ها بالا ميره.
romangram.com | @romangram_com