#پونه_1__پارت_63
اما باران جواب داد:
_ نه مامان.بايد برم ببينم کجا موندن.
و بدون اينکه منتظر جواب ديگه اي از مادرش بمونه از اونجا دور شد.آهو خانوم سري تکون داد و با اخم گفت:
_ اين دختره آخرش خودشو بدبخت ميکنه.
خودشو بدبخت مي کنه...بدبخت مي کنه...صداش ميپيچه تو گوشم و فکر ميکنم آره،اين کارو کرد.بالاخره خودشو بدبخت کرد.شوهرش،مردي که باران بهش علاقه داشت...
اخم ميکنم و صداي تقه ي در اتاقو که ميشنوم روي تختم ميشينم.يعني کيه اين وقت شب؟!
از خودم مي پرسم و فوري هم جواب ميدم حتما نگينه و اومده معذرت خواهي.خيلي آروم ميگم:
_ بيا تو.
با حرف من در باز ميشه و من از ديدن کسي که تو چهار چوب در اتاق ميبينم جا مي خورم.پدرمه!
بدون اينکه بخوام از جام بلند ميشم و سلام ميکنم:
_ سلام
_ پونه!
ابرو بالا ميندازم و ميگم:
_ سلام کردما آقاي نجفي!
جلو مياد و وقتي نزديکم ميشه بدون اينکه ازم چشم بر داره جوابمو ميده:
_ سلام بابايي.
و دستاشو از هم باز مي کنه.با ترديد نگاش ميکنم و يادم ميفته من هنوز اونو نبخشيدم.اما جوابي که به ذهنم راه پيدا مي کنه اينه:اون پدرته،دلشو نشکن...
ولي آخه، اون...پونه!اون منتظره،معطل نکن...بغض ميکنم و از دست خودم حرصم ميگيره و اجازه ميدم بغلم کنه :
_ خبر نداشتم مياي وگرنه خونه مي موندم.چرا مادرت بهم خبر نداد مياي!
با صدايي که ميلرزه جوابشو ميدم:
_ لازم نبود.خودم ازش خواستم.
دستشو روي موهام مي کشه:
_ چقدر بزرگ شدي بابايي!
هيچي نميگم و ميشنوم که ميگه:
_ وقتي سيمين گفت اومدي يه لحظه نزديک بود قلبم از خوشحالي وايسه.
بازم سکوت ميکنم و نگاش ميکنم.اين بار ديگه نشونه هاي گذر زمان تو چهره ش کاملا مشخصه.ميبينم که پيرتر شده.ميبينم که موهاش کم و بيش سفيد شدن و همينو بهش ميگم:
_ پير شدين.
مي خنده.اما حس ميکنم خنده ش واقعي نيست:
_ عين بابابزرگا شدم نه؟
romangram.com | @romangram_com