#پونه_1__پارت_61
روي تختم دراز کشيدم و زل زدم به سقف و گچ برياش.به آرمين فکر ميکنم و به حرفاش و به باران که هنوز نديدمش و به پسرشون.بچه اي که پدرش، به جاي فکر کردن به اون و آينده ش با خودخواهي تموم داره به عشق قديميش فکر مي کنه.ولي مگه نگفته بود مي خواد براي آخرين بار منو ببينه! پس اين خودخواهي به حساب نمياد.چرا مياد،اون به هر حال زن و بچه داره.اصلا چطور مي تونه با احساسات باران بازي کنه؟!من کاملا يادمه باران خيلي بهش علاقه داشت.اون وقت آرمين چطور مي تونه احساساتشو به بازي بگيره و فريبش بده و بهش خيانت کنه؟!دلم براش ميسوزه.باران معصوم و بيگناه!با فکر کردن به اين موضوع ،ياد مادر باران مي افتم و حرفاش.ياد اون شبي مي افتم که اولين بار مادرشو ديدم و حرفايي که ازش شنيدم:اون شب وقتي آرمين مي خواست من و بارانو برسونه ،نگينو هم که بهونه گرفته بود همراهمون مياد با خودش آورد.وقتي به غذاخوري اي که باران مي خواست رسيديم و پياده شديم ،نگين بلافاصله رو به داييش گفت:
_ دايي!من ساندويچ مي خوام.
آرمين در جوابش گفت:
_ ساندويچ باشه واسه بعد.اينجا ساندويچ نميدن.
اما نگين که با جواب اون قانع نشده بود پاشو به زمين کوبيد و گفت:
_ ولي من ساندويچ مي خوام.
ازديدن رفتارش اخم کردم و تو دلم پوزخند زدم.هه،دختره ي لوس! فقط بلد بود بهونه بگيره و لوس بازي در بياره.فقط هم همينو بلد بود که پاشو به زمين بکوبه و بگه مي خوام.ساندويچ،اون عاشق ساندويچ بود و من برعکس ازش متنفر بودم.
_ گفتم اينجا ساندويچ پيدا نميشه بچه جون بي خود بهونه نگير.
نگين که اينطور ديد قهر کرد و رفت يه گوشه دور از ما وايساد و آرمين کلافه نگاش کرد و گفت:
_ بيا.باز شروع کرد.
بعد رفت سمتش که تو همون لحظه يه نفر بارانو صدا زد:
_ باران!
به سمتي که صدا اومد نگاه کردم.باران بهم رو کرد و گفت:
_ پونه!مامانم.
با اين حرفش و اشاره ش نگام دوخته شد به زني که کيف قهوه اي به دست داشت ميومد جلو.زني بود تقريبا هم سن و سال مادرم .قد کوتاهي داشت اما سعي نکرده بود اين کوتاهي رو با کفشاي پاشنه بلند جبران کنه.مانتوي سرمه اي و شلوار همون رنگ پوشيده بود و يه روسري قهوه اي سرش کرده بود.پيشوني بلند،ابروهاي کشيده و بيني سر بالا.لباي صورتي نازک و چونه ي گرد.همه ي اينا خلاصه شده بودن توي يه صورت لوزي شکل و نشون مي دادن باران به اون نرفته و بيشتر به پدرش شباهت داره.شايد فقط چشماش با چشماي مادرش...
جلو که اومد من و باران بهش سلام کرديم .اما چشم اون با اينکه سرشو در جوابمون تکون داد به سمت ديگه اي بود:
_ باز تو اين تحفه ي عموتو دنبال خودت راه انداختي؟
با اين حرفش ديدم گونه هاي باران گل انداختن و شنيدم که به اعتراض گفت:
_ مامان!
اما اون بدون توجه به حرف دخترش، چشماي تيله ايشو به من دوخت و پرسيد:
_ اين دختر کيه همراه خودت آوردي؟!
باران لبخند زد و در جوابش گفت:
_ حدس بزن.
مادرش با دقت منو ور انداز کرد و با بي حوصلگي گفت:
_ خواهشا يه امشبو بيست سوالي راه ننداز که اصلا حوصله ندارم.
باران پرسيد:
_ يعني نمي توني حدس بزني کيه؟
_ نه،نمي تونم.خودت بگو کيه؟
باران لبخند شيريني زد:
romangram.com | @romangram_com