#پونه_1__پارت_56


_ معلوم هست چته؟چرا اينقدر تند ميري؟!

هيچي نميگم و فقط نگاش ميکنم اما توجهم به سمت پژوي نقره اي رنگي جلب ميشه که با فاصله ي کمي دنبالمون مياد.يعني چي؟!منظورش از اين کار چيه؟!اين همون ماشينه نيست که نزديکي خونه ي آرمين پارک کرده بود؟!

اينا سوالاييه که از خودم مي پرسم و متوجه ميشم که خواهرم حواسش رفته پي اون ماشين.با ديدن اين صحنه اخم ميکنم و رو بهش ميگم:

_ هوي تو! حواست کجاست؟

بدون اينکه چشم از اون پژوي نقره اي برداره جواب ميده:

_ هان؟!دارم به اين ماشينه نگاه ميکنم.

جواب ميدم:

_ نگاش نکن خودش ميره.

هيچي نميگه و پا به پام مياد.اما پژوي نقره اي دست بردار نيست و بازم دنبالمون مياد و بالاخره هم ميره جلوتر از ما توقف ميکنه.

وقتي اينطور ميبينم خطاب به نگين ميگم:

_ حواست باشه اصلا نگاش نکني.وگرنه فقط يه نگاه کافيه که طرف پررو بشه.

نگين بازم سکوت ميکنه و من با قدماي محکم جلو ميرم و همراه خواهرم از کنار ماشين رد ميشم.اما صداي راننده رو ميشنوم که ميگه:

_ کجا ميريد برسونمتون.

بهش اعتنا نميکنم و دست نگينو که حواسش رفته پيش اون ميگيرم و ميکشم.

_ خانوم!با شمام.

توي دلم جوابشو ميدم:

_ برو پي کارت.

اما اون دست بردار نيست و دنبالمون مياد:

_ خانوم خوشگله!نگين خانوم!نمي خواي سوار شي؟

نگين؟اون گفت نگين؟!يعني...يعني...خواهرمو ميشناسه؟!آره خب، اسمشو که آورد!لبمو ميگزم و خيلي آهسته ميگم:

_ نگين!

اما اون جوابمو نميده و رو به راننده ي ماشين با توپ و تشر ميگه:

_ چيه؟چه مرگته؟!چرا داري دنبالمون مياي؟!

_ آخه مي خوام برسونمتون.

نگين تند و تيز جوابشو ميده:

_ بي خود.

_ خب مگه چه اتفاقي ميفته؟فکر کن منم وحيد يا پيمانم.چطور با اونا هر جا دلت خواست ميري ولي با من...

از حرفاش سر در نميارم و به نگين که با اخم و صورت در هم وايساده خيره ميشم:

_ ببين کاري نکن همين الان به همون وحيد و پيمان زنگ بزنم بگم بيان به حسابت برسنا.

romangram.com | @romangram_com