#پونه_1__پارت_55


حرفش آب سردي ميشه که انگار روي سرم ريخته باشن و تمام تنم به لرزه در مياد.داره از دوست داشتن ميگه!

_ و دوستت دارم.حتي اگه تو اينو قبول نداشته باشي و باهام بد باشي.چون عشق تو تسکين تموم درداي منه.و اين همون چيزيه که مي خواستم بهت بگم.

حرفاشو ميزنه و من مثل مجسمه، بي حرکت گوش مي کنم و انگار تشنه اي باشم که تازه بعد از مدتها به آب رسيده باشه، تموم کلماتشو با ولع ميشنوم.بدون اينکه متوجه باشم دارم چيکار مي کنم و به کجا ميرسم.

_ مي دونم تحمل شنيدن چنين حرفايي رو از من نداري ولي خواهش ميکنم ازم نخواه بهت فکر نکنم و عشقتو فراموش کنم.آخه اين تنها دلخوشي من توي زندگيمه.

ميشنوم و ميخوام بگم نبايد اينطور باشه و بهتره دلش به زن و بچه ش خوش باشه.ولي زبونم از شنيدن حرفاش بند اومده.

يه حس،يه حس عجيبي دارم که بهم ميگه دلم مي خواد بيشتر بشنوم و بازم برام بگه.حرف بزنه و از عشقش بگه.اما براي يه لحظه هر چي توي ذهنمه و داره وسوسه م مي کنه به بيشتر شنيدن، پس ميزنم و تندي پا ميشم.

اونم پا ميشه و با تعجب مي پرسه:

_ کجا؟!

بدون اينکه نگاش کنم جواب ميدم:

_ به قدر کافي شنيدم.ميرم خونه.

با صداي گرفته اي ميگه:

_ ولي من هنوز همه ي حرفامو نزدم!هنوز...

حرفشو قطع ميکنم و جواب ميدم:

_ ديگه نمي خوام بشنوم.

بعد نگينو صدا ميزنم و کيفمو بر مي دارم.مي دونم اگه بمونم واسه شنيدن حرفاش تشنه تر ميشم و حريصتر ميشم واون وقت هي مي خوام بشنوم:

_ خداحافظ.

ميرم سمت در و بازم نگينو صدا ميزنم:

_ نگين!بيا بريم.

_ پونه!

آرمين صدام ميزنه.مي ايستم.بدون اينکه خودم بخوام ،مي ايستم و نفسم به شماره مي افته.آهنگ و تن صداش قدرت حرکتو ازم گرفته،اما نه،نبايد...نبايد ضعف نشون بدم.بايد جلوش محکم وايسم.اگه بخوام با اين چيزا خودمو ببازم...نه،اين اتفاق نميفته.يعني من نميذارم بيفته.اه،پس اين دختره کجا مونده؟

_ نگين!

با صداي بلندي اسمشو به زبون ميارم که جواب ميده:

_ اومدم.چيه؟!

جوابشو نميدم و از خونه ميزنم بيرون و همونجا منتظرش مي مونم.

اصلا حال و روز خوبي ندارم.از يه طرف احساس پشيموني به سراغم اومده که چرا با آرمين اونطور رفتار کردم و از طرفي خودمو سرزنش ميکنم، به خاطر اينکه اينقدر سست و ضعيفم.کف کفشمو با حرص و عصبانيت روي زمين مي کشم.اصلا نمي تونم حال خودمو درک کنم و بفهمم چه مرگم شده و چرا اينقدر بي قرارم!آخ خدا!من چم شده؟!چرا...چرا بغض کردم؟!نفس عميقي مي کشم که بغضمو پس بزنم اما چشمام خيس ميشن و از پشت پرده ي اشک اطرافمو ميبينم.خيابوني رو که منتهي ميشه به خيابون اصلي و چند تا درخت توي پياده رو. به درخت توتي که خودم زيرش وايسادم تکيه ميدم.به پژوي نقره اي رنگي که دورتر پارک کرده زل ميزنم و با پشت دست گونه ي خيسمو پاک ميکنم.از دست خودم و آرمين عصبانيم.خيلي دوست دارم برگردم و عصبانيتمو سرش خالي کنم.ولي اين کارو نميکنم.

_ بريم.

با صداي نگين، تکيه مو از درخت بر ميدارم و بدون اينکه برگردم طرفش راه ميفتم.صداي قدماشو پشت سرم ميشنوم.تند ميرم.مي خوام از خونه ي آرمين تا مي تونم دور بشم.مي خوام فکرشو از سرم بيرون کنم.فکرشو که باعث شده آرامشمو از دست بدم.تند ميرم و هر لحظه به سرعت قدمام اضافه ميکنم.

_ پونه!پونه!وايسا.

جوابشو نميدم و باز به راه رفتنم ادامه ميدم.اما اين بار يه کم آرومتر ميرم که اونم بتونه پا به پام بياد.بالاخره بهم ميرسه و باهام همقدم ميشه:

romangram.com | @romangram_com