#پونه_1__پارت_54
مي پرسه:
_ دوستش داري؟
دوستش دارم؟!دوست...چه سوالي!من اينو از خودم قبلا پرسيده بودم؟!و آيا اصلا به نتيجه اي در اين مورد رسيده بودم؟يادم نمياد و حالا که آرمين ازم پرسيده دارم بهش فکر ميکنم و از خودم مي پرسم که آيا کيانو دوست دارم؟خب معلومه که دوستش دارم.اين چه سواليه؟!اين يعني اينکه بدون هيچ شک و ترديدي اونو به عنوان شوهرم قبول ميکنم؟شوهري که وجودم به وجودش بسته باشه و در کنارش تا آخرين لحظه هاي زندگيم بمونم.مردي که به عنوان شريک زندگيم انتخابش کنم و از انتخابش هيچ وقت پشيمون نشم.با ترديد فکر ميکنم و سعي ميکنم جوابي براي خودم و آرمين پيدا کنم و سعي ميکنم با خودم صادق باشم اما نمي دونم چرا به جوابي نميرسم.
آرمين منو از فکر بيرون مياره:
_پونه!
_ هان!
به جلو خم ميشه و مي پرسه:
_ نمي خواي جوابمو بدي؟
گيج مي پرسم:
_ چه جوابي؟
_ جواب اين سوالمو که پرسيدم دوستش داري.
براي مدت کوتاهي سکوت ميکنم و بالاخره به اجبار و با خجالت جواب ميدم:
_ مگه ميشه آدم پسر خاله شو ...دوست نداشته باشه؟!
_ يعني،فقط به خاطر اينکه پسر خالته دوستش داري؟
با تعجب بهش خيره ميشم:
_ منظورت چيه؟!اصلا چرا اينو مي پرسي؟!
نگاهشو بيشتر غم ميگيره و ميشنوم که ميگه:
_ چون احساسم ميگه چيزي بيشتر از نسبت فاميلي بينتون هست.
نه،مثل اينکه فايده اي نداره.انکار فايده اي نداره.اون احساس کرده و فهميده.مطمئنم که مي دونه.پس بايد بگم.بايد بگم و خودمو خلاص کنم.آره چه اشکالي داره؟بذار اعتراف کنم و بگم کيان خواستگارمه.آره، درسته بايد اينو بدونه:
_ اون...
يه لحظه حرفمو نا تموم ميذارم اما بعد از کمي مکث ادامه ميدم:
_خواستگارمم هست...
موقع گفتن اين جمله گونه هام داغ ميشن و سر مو به پايين ميگيرم و صداي آه کشيدنشو ميشنوم:
_ پس...
براي مدتي سکوت مي کنه و چند دقيقه ي بعد يهو با حالتي آشفته ميگه:
_ کاش...کاش هيچ وقت برات نامه نمي نوشتم...
با شنيدن اين حرفش بغض مي کنم و با صدايي که بي اختيار ميلرزه مي پرسم:
_ چرا اين کارو کردي؟
_ براي اينکه دوست داشتم.
romangram.com | @romangram_com