#پونه_1__پارت_53


_ آره خوبم.

نگين ،شربت قرمز رنگي رو که ازش گرفته، به خوردم ميدم و شريني و خنکيش که حالمو جا مياره نفس راحتي مي کشم و آروم ميگيرم اما نگاه آرمينو روي خودم حس ميکنم و خودمو جمع ميکنم.

_ پونه اي!حالت خوبه؟

اينو نگين ميپرسه.مچ دستشو ميگيرم و سرمو تکون ميدم و انگار اينطوري خيالش از بابتم راحت ميشه که ليوانو ميذاره روي ميز و خودش کنارم ولو ميشه روي کاناپه:

_ واي خدا!داشتم از ترس مي مردم.

آرمين با اين حرفش بهش خيره ميشه و با اخم ميپرسه:

_ اين چه ريختيه واسه خودت درست کردي؟!

اما نگين به جاي جواب دادن مي پرسه:

_ دايي!پس آرمان و باران جون کجان؟!نمي بينمشون!

با آوردن اسم باران منم متوجه غيبتش ميشم و به آرمين زل ميزنم که بلند ميشه ليوانا رو جمع مي کنه و به آشپزخونه ميبره:

_ رفته خونه ي باباش.آرمانو هم با خودش برده.

_ چرا آخه؟!من پونه رو آورده بودم ببيندش.

آرمين از توي آشپزخونه جوابشو ميده:

_ حالا که نيست.

نگين کلافه ميگه:

_ پس بگو بي خودي اومديم ديگه.

آرمين مياد بيرون و به اپن آشپزخونه تکيه ميده و باز نگاهشو روي خودم احساس ميکنم و قلبم شروع مي کنه به تندتر زدن و از خودم مي پرسم چرا باران رفته خونه ي باباش؟!يعني ممکنه فهميده باشه...

صداي زنگ گوشي نگين منو از فکر بيرون مياره.خواهرم گوشي به دست بلند ميشه و با يه ببخشيد ما رو تنها ميذاره و از سالن ميره بيرون و فقط اون وقته که آرمين مياد ميشينه روي مبل کناريم.از حضورش گرمم ميشه و با خودم فکر ميکنم ،شايد الان وقتش باشه براش توضيح بدم و در مورد کيان بگم.اما به جاش حرف ديگه اي از دهنم بيرون مياد:

_ چند ساعت قبل گفتي...مي خواي باهام حرف بزني.ولي انگار ...کاملا فراموش کردي که گذاشتي رفتي.

با صداي گرفته اي جواب ميده:

_ فراموش نکردم ولي اون لحظه...

مکث مي کنه و بالاخره بعد از مدتي که به نظرم خيلي طولاني مياد ادامه ميده:

_ ولي وقتي ديدم داري با تلفن حرف ميزني پشيمون شدم و اومدم خونه ي خودم.

هيچي نميگم و دستامو توي هم قلاب مي کنم و فشارشون ميدم به همديگه .توي گفتن يا نگفتن حرفام مرددم اما بالاخره سرمو بالا ميگيرم:

_ اون موقع من داشتم...داشتم با پسر خاله م حرف ميزدم.اسمش کيانه.

بي مقدمه و سريع مي پرسه:

_ چيزي بينتون هست؟

منظورشو مي فهمم ولي به خاطر اينکه انتظار شنيدن چنين سوالي رو ازش ندارم مي پرسم:

_ چي؟!

romangram.com | @romangram_com