#پونه_1__پارت_52


با شنيدن اين حرفا از نگين خشکم ميزنه.آرمين؟!خونه ست؟!

مگه...مگه نبايد اين وقت از روز سر کارش باشه؟!پس...پس خونه چيکار مي کنه؟!نه،اين...اين ديگه خيلي وحشتناکه.باران،من چطور جلوي باران با آرمين رو به رو بشم؟!آخه...آخه چطور؟!نه،من نمي تونم...اون خيلي باهوشه و حتما همه چيزو ميفهمه.ميفهمه و آبروم ميره.شايد حتي فکر کنه ،من به خاطر آرمين اومدم خونه شون...

در باز ميشه.اما من تکون نمي خورم.از اينکه اومدم پشيمونم و توي دلم مدام نگينو لعنت ميکنم که منو تا اينجا کشونده و آرمينو هم به خاطر اينکه نامه هاش باعث شده بود باز به اين شهر لعنتي برگردم.نگينو ميبينم که برميگرده طرفم اما تکون نمي خورم چون قدرتشو ندارم:

_ پونه!بيا ديگه!

بهش خيره ميشم.دهنم خشک شده و نمي تونم تکون بخورم.پاهام قدرتشونو از دست دادن و نمي دونم چرا هر کاري ميکنم ،نمي تونم تکون بخورم.يعني ترس از ديدن باران منو به اين روز در آورده؟!چرا...چرا عرق کردم و تموم تنم خيس خيس شده؟!

_ پونه!پونه!چرا رنگت پريده؟!

جوابشو نميدم.چون حتي قدرت اين کار هم ازم سلب شده و فقط توي دلم مي پرسم خدايا!خدايا!من چرا اينجوري شدم؟!نگين ميدوه سمت در و با صداي بلند ميگه:

_ دايي!دايي!بدو پونه حالش خوب نيست.

صداي ترسيده شو ميشنوم و قيافه ي نگرانشو ميبينم که جلو مياد و بازمو محکم ميگيره و تکونم ميده:

_ پونه!پونه!

هيچي نميگم و ميبينم که آرمين با قيافه ي نگران و با عجله مياد بيرون و منو که ميبينه مياد سمتم:

_ چي شده؟

نگين جواب ميده:

_ نمي دونم،يهو اينجوري شد.نه حرف ميزنه و نه تکون مي خوره.همينجوري خشکش زده.دو تا شونو ميبينم اما قدرت اينو که حرف بزنم ندارم.مي خوام بهشون بگم حالم خوبه و نگران نباشن ،ولي نميشه.چهره ي نگران آرمينو ميبينم و ميشنوم که صدام ميزنه:

_ پونه!

اما وقتي جوابي از من نميشنوه، رو به نگين مي کنه و ميگه:

_ حتما گرما زده شده.ببرش تو .

_ يه چيزي ميگيا دايي!گرما کجا بود؟!هوا که خنکه!

نگين اينو ميگه اما آرمين بهش تشر ميزنه:

_ حرف زيادي نزن ببرش تو.

به هر زحمتي هست، همراه نگين ميرم داخل و نمي دونم چطور ميشه که با احساس خنکي و خيسي آب يهو به خودم ميام و از جام مي پرم و دور و برمو نگاه ميکنم.متوجه ميشم نگين با يه ليوان آب جلوم زانوزده و نگران نگام مي کنه:

_ خواهري؟!حالت خوبه؟

سرمو که تکون ميدم يه کم آب به خوردم ميده و بعد ليوانو ميذاره روي ميز و مجبورم مي کنه به پشتي کاناپه تکيه بدم.همين کارو ميکنم و چشمامو ميبندم و صداي آرمينو ميشنوم:

_ اينو بده بهش بخوره، حالش جا بياد.

با شنيدن صداش تندي چشمامو باز مي کنم و نگاهم با نگاه پر از غمش تلاقي مي کنه که گر ميگيرم و بي اختيار ميگم:

_ سلام.

اما اون واسه چند دقيقه فقط نگام مي کنه و بعد آروم و گرفته مي پرسه:

_ حالت خوبه؟

سرمو ميندازم پايين و جواب ميدم:

romangram.com | @romangram_com