#پونه_1__پارت_48
لحنم اونقدر تنده که ديگه هيچي نميگه و ساکت کنارم قدم بر ميداره.دلم مثل سير و سرکه مي جوشه.ترسي که واسه خاطر ديدن باران به جونم افتاده، راحتم نميذاره.همه ش نگرانم که مبادا بفهمه يا اصلا فهميده باشه.واي نه،خدا!اگه قضيه ي علاقه ي آرمينو بدونه.اگه اينطور باشه و برخورد خوبي باهام نکنه!اونم جلوي نگين،نه...
يه لحظه از ترس مي ايستم.نگين با تعجب نگام ميکنه:
_ چي شد؟!چرا وايسادي؟
با اضطراب ميگم:
_ آخه دست خالي که نميشه بريم خونه شون.
_ بي خيال بابا.
_ بي خيال چيه؟!زشته دست خالي بريم.ميگم اصلا چطوره برگرديم بعدا يه چيزي ميگيريم ميريم خونه شون .
دارم بهونه ميارم و خودمم اينو خوب مي دونم.اما نگين با همون آرامش قبلش و بي خبر از نگراني من ميگه:
_ خب اين که اشکالي نداره.يه پاساژ همين خيابون پاييني هست ميريم اونجا يه چيزي براشون ميگيريم.
ميگم:
_ آخه...
ولي نگين دستمو ميگيره و ميکشه:
_ بيا بريم.
منو دنبال خودش ميکشه و وقتي يه خيابون پايينتر به پاساژي که نگين مي گفت ميرسيم و ميريم داخل، خواهرم مي ايسته و مي پرسه:
_ خب چي مي خواي بخري؟
به آدمايي که در حال رفت و آمدن نگاه ميکنم و با ترديد ميگم:
_ نمي دونم...
دوباره دستمو ميگيره و دنبال خودش مي کشه:
_ بيا بريم بگرديم، ببينيم چي پيدا مي کنيم.
همراهش ميرم و يهو چشمم به عروسکاي پشت ويترين يه اسباب بازي فروشي ميفته و مي پرسم:
_ نگين؟بچه ي دايي آرمين چند سالشه؟
نگين رد نگاه منو ميگيره و جواب ميده:
_ يه سال.
مي پرسم:
_ واسش عروسک بگيريم؟
لبخند ميزنه و جواب ميده:
_ باشه،يه اسباب بازي فروشي ديگه طبقه ي دوم هست که عروسکاي بهتري داره.بريم اونجا.
به اجبار همراهش ميرم و همونطور که باهاش همقدم ميشم، متوجه نگاه پسرايي که رد ميشن يا وايسادن به اون ميشم. اما دختره ي ديوونه بدش نمياد هيچ ، انگار خوشش هم مياد که لبخندش هر لحظه پر رنگتر ميشه.
و اين باعث تعجب من ميشه اما وقتي به فروشگاهي که اون ميگه ميرسيم و داخل ميشيم و خيلي خودموني و شاد ميگه:
romangram.com | @romangram_com