#پونه_1__پارت_49
_ سلام،من اومدم.
تعجبم بيشتر ميشه.دور و برمو نگاه ميکنم اما کسي رو نميبينم و بيشتر و بيشتر تعجب ميکنم:
_ مثل اينکه کسي نيست.
هنوز اين جمله کامل از دهنم بيرون نيومده که يه نفر جواب ميده:
_ به سلام نگين خانوم!خانوم خانوما.
سرمو به سمت صدا مي چرخونم و پسر جووني رو ميبينم که از پشت قفسه هاي پر از اسباب بازي بيرون مياد.
نگين به سمتش ميره:
_ سلامپيمان ،خوبي؟
پسر عروسک بزرگي رو که دستشه يه گوشه ميذاره و جواب ميده:
_ مرسي خوبم.تو چطوري؟
_ خوبم.
اونا مشغول احوالپرسي ميشن و من نگاشون ميکنم و از خودم مي پرسم يعني چي؟!اين پسره کيه که نگين اينطور داره باهاش گرم احوالپرسي ميکنه؟!يعني ممکنه فاميلش باشه؟!شايد...
_ کيه؟دوستته؟
با اين سوال پسر به خودم ميام و متوجه نگاهش به خودم ميشم.نگين ميخنده و جواب ميده:
_ نه بابا خواهرمه.
پسر با دقت منو ورانداز ميکنه که اصلا خوشم نمياد.بعد ميخنده و ميگه:
_ جدي؟!بهت نمياد چنين خواهري داشته باشي.
نگين جواب ميده:
_ خواهر ناتنيمه.
پسر با لبخند خطاب به من ميگه:
_ خوشوقتم خانوم.
فقط سرمو تکون ميدم.نگين گوش يکي از عروسکا رو ميکشه و پسر ميپرسه:
_ خب حالا ،نگين خانوم ما چه امري دارن؟
نگين با طنازي ميگه:
_ من هيچي، ولي خواهرم اومده عروسک بخره.
_ فروشگاه ما در اختيارشونه.من در خدمتم.
اينو پسر فروشنده ميگه و رو به من ادامه ميده:
_ بفرمايين خانوم.
نگين به خرس عروسکي بزرگ تکيه ميده و ميگه:
romangram.com | @romangram_com