#پونه_1__پارت_44
باز چشم مي چرخونم سمت آرمين و از کيان مي پرسم:
_ چرا؟!
_ آخه من قلبم ضعيفه.جنبه ندارم اسممو اينجوري به زبون مياري.يه وقت ديدي پس افتادم...
از حرفش و لحن بامزه ش بي اختيار خنده م ميگيره و همزمان داغ ميشم و بدون اينکه بخوام اسمشو به زبون ميارم:
_ کيان!
_ جدي ميگم.وقتي اونجوري صدام زدي يه لحظه نفسم بند اومد.
از حرفش بيشتر گر ميگيرم اما با صداي به هم خوردن در سرمو بالا ميگيرم و متوجه ميشم آرمين رفته بيرون و تازه اون موقع است که متوجه ميشم چه جوري رفتار کردم و با يه دست صورتمو مي پوشونم و لبمو گاز ميگيرم و با عجله ميگم:
_ ببخشيد پسر خاله من الان يه کاري برام پيش اومد بايد برم.بعد خودم بهت زنگ ميزنم خب؟
_ باشه.ولي به من زنگ نزن به مادرت زنگ بزن که بنده ي از نگراني نمي دونه کدوم طرف بره.
جواب ميدم:
_ باشه، باشه.بهش زنگ ميزم.
_ پس فعلا خداحافظ تا بعد...
_ خداحافظ.
تماس که قطع ميشه براي چند دقيقه گيج دور و برمو تماشا مي کنم و وقتي ياد آرمين مي افتم آه از نهادم بلند ميشه و از اتاق ميزنم بيرون و از خودم مي پرسم نکنه در موردم فکر بدي کرده باشه؟نکنه...اگه اينطور باشه بايد بهش توضيح بدم...
از اتاق ميام بيرون و توي راهرو چشم مي گردونم دنبالش اما نميبينمش و ميام پايين و توي سالن دنبالش مي گردم ولي اونجا هم نيست.پس کجاست؟!نکنه...نکنه رفته بيرون؟!با اين فکر ميدوم سمت در و بازش مي کنم و از در خروجي هم ميزنم بيرون و تا دم در ميدوم اما دير ميرسم و ماشينش به سرعت از اونجا دور ميشه.گيج رفتنشو تماشا ميکنم و پشيمون از رفتار و حرفاي چند دقيقه ي قبلم پفي ميکنم و تا دور شدن کامل ماشينش همونجا مي مونم.نبايد...نبايد جلوش اونطوري با کيان حرف ميزدم.نبايد...ولي آخه چرا؟!کيان پسر خاله ي منه و حق دارم هر طور دوست دارم صداش کنم.ولي آرمين که اينو نمي دونه.خب ندونه. چه دخلي به اون داره؟چه حقي داره که ناراحت بشه؟!اصلا من چرا بايد از ناراحت شدن اون نگران بشم و بخوام براش توضيح بدم؟!نه،هيچ احتياجي به توضيح نيست. پس چرا مي خواستم باهاش حرف بزنم؟!چرا برام مهم بود که فکر بدي در موردم نکنه؟!
_ دايي رفت؟!
صداي نگينو که ميشنوم از فکر ميام بيرون و مي چرخم سمتش.يه شال نارنجي انداخته سرش اما باز نگهش داشته، واسه همين گردن سفيد بلندش و موهاي طلاييش کاملا مشخصن.يه سيب زرد بزرگ دستش گرفته و همونطور که گازش ميزنه منو تماشا مي کنه.ميام داخل و جواب ميدم:
_ آره رفت.
شونه اي بالا ميندازه و بر مي گرده توي خونه و همونطور که ميره ميگه:
_ اين دايي هم عجب ضد حالي شده ها!نمي دونم چرا اينقدر بد عنق و عبوس شده!
درو که ميبندم منم پشت سرش ميام تو و ميگم:
_ خب شايد مشکلي داشته باشه.
نگين خودشو پرت مي کنه روي کاناپه و شالشو در مياره ميندازه يه طرف:
_ هوم...شايد،اين روزا همه ش تو خودشه.
اون در مورد آرمين حرف ميزنه اما من سعي ميکنم موضوع صحبتو عوض کنم براي همين خطاب بهش ميگم:
_ راستي تو بدجوري با مادرت حرف زدي.اين کارت درست نبودا.
همونطور که با لذت سيبشو مي خوره جواب ميده:
_ بي خيال بابا.من هميشه با سيمين اينجوري حرف ميزنم.ما دو تا هميشه ي خدا با هم دعوا داريم.
_ سيمين؟!تو مادرتو با اسم کوچيکش صدا ميزني؟!
romangram.com | @romangram_com