#پونه_1__پارت_45


بي خيال جواب ميده:

_ آره،مگه چيه؟!هميشه اينجوري صداش ميکنم.

رو به روش ميشينم و ميگم:

_ ولي آخه اين کارت درست نيست.اون مادرته.

پوزخند ميزنه و يه برگ دستمال کاغذي برميداره:

_ مادرم؟!خب آره هست ولي اگرم نبود هيچ فرقي نمي کرد يعني اصلا بودن و نبودنش هيچ فرقي به حالم نميکنه.

با تعجب ميگم:

_ نگين!تو چطور...

حرفمو با تکون دست قطع ميکنه و بلند ميشه:

_ تو رو خدا تو يکي ديگه شروع نکن پونه که اصلا حوصله ي نصيحت شنيدنو ندارم.کم از باران نصيحت نميشنوم.تو هم اضافه شدي؟!

حرفي نميزنم و اون بدنشو کش و قوس ميده:

_ من ميرم توي اتاقم.

هيچي نميگم و رفتنشو تماشا ميکنم.اين دختره اصلا عوض بشو نيست.من چرا فکر مي کردم عوض شده و ديگه اون نگين سابق نيست؟!نه اشتباه کردم نبايد چنين فکري مي کردم...





فصل پنجم





(1)

چشم که باز ميکنم ميبينم روي تختم خوابم برده و گوشيم کنارمه.برش ميدارم و به ساعتش نگاه مي کنم.ساعت شيش و نيم عصره.ولي تا تاريک شدن هوا هنوز خيلي وقت هست.

يادم مياد قبل از خواب با مادرم تلفني حرف زده بودم که از نگراني درش بيارم و بعدشم واسه اينکه خستگيم در بره دوش گرفته و خوابيده بودم و حالا که بيدار شدم ديگه اثري از اون خستگي چند ساعت قبل توي تنم احساس نميکنم.روي تختم ميشينم و با خودم فکر ميکنم ،حتما چند دقيقه ي ديگه باران همونطور که سيمين خواسته بود مياد اينجا.اما...اما من چطور مي خوام باهاش رو به رو بشم؟!با چه رويي؟!خب اون که از قضيه ي علاقه ي شوهرش به من خبر نداره !اما با اين حال من خجالت ميکشم باهاش رو در رو بشم.نه اين ممکن نيست.ولي به هر حال برخورد ما اجتناب ناپذيره و اتفاق ميفته.پس بايد سعي کنم ظاهرمو حفظ کنم و خيلي طبيعي رفتار کنم.بله بايد سعي کنم...

بلند ميشم و ميرم جلوي آينه، دستي به موهاي بلند قهوه ايم که هنوز نم دارن ميکشم و مرتبشون مي کنم.بعد با يه کش ميبندمشون و شالمو روي سرم مي کشم و با صداي باز شدن در ،سرمو مي چرخونم طرف صدا.نگين بي ملاحظه و بدون اينکه در بزنه مياد توي اتاق و مي پرسه:

_ بيدار شدي؟

جواب ميدم:

_ ميبيني که!

مياد و روي تختم ميشينه و به دستاش تکيه ميده.بر مي گردم سمت آينه و ميپرسم:

_ باران کي مياد؟

جواب ميده:

_ ام...فکر نکنم بياد.

romangram.com | @romangram_com