#پونه_1__پارت_43
_ تو رو خدا دست از سرم بردار.
و بازم بغض ميکنم و با حالي خراب و آشفته از آشپزخونه ميزنم بيرون و توي دلم از خدا گله مي کنم.خدايا!من چم شده؟!چرا اينجوري شدم؟!داري باهام چيکار مي کني؟!آخه...آخه براي چي خواستي من تا اينجا بيام و آرمينو ببينم؟!واسه چي اونو وارد زندگي من کردي؟!چرا باهام اين کارو مي کني؟!با همون حال بد ميرم توي سالن و با سيمين رو به رو ميشم که کيفشو برداشته و روي شونه ش گذاشته:
_ من ديگه بايد برم.واسه شام برميگردم.
نمي تونم حرف بزنم يا نگاش کنم.فقط سرمو تکون ميدم و ميرم سمت پله ها و بازم صداي سيمينو ميشنوم که ميگه:
_ آرمين جان!داداش!بي زحمت عصري يه زنگ به باران جون بزن بگو بياد اينجا واسه شام بچه ها يه چيزي آماده کنه.
با شنيدن اسم باران يه حس بدي بهم دست ميده.يه احساس گناه همراه با عذاب وجدان.براي همين ديگه معطل نمي کنم و از پله ها ميدوم بالا . و خودمو که به اتاقم ميرسونم، درشو باز مي کنم و ميپرم توش و درو پشت سرم محکم مي بندم.باران...باران...تصويرش از ذهنم بيرون نميره.چهره و نگاه معصومش و لباي هميشه خندونش همه ش جلوي چشمامه.خدايا!چطور؟!چطور آرمين راضي شده با زندگي اون بازي کنه؟!چطور تونسته فريبش بده؟!يعني...يعني...اينقدر پست و نامرده ؟!اينقدر...نه، نه باور نميکنم.اين اون نيست.اين همون آرميني نيست که ميشناختمش.اون اينجوري نبود.نبود.کنار تخت زانو ميزنم و شقيقه مو با دست فشار ميدم.سرم به شدت درد مي کنه.چشمامو ميبندم و با خودم فکر مي کنم شايد اگه يه کم بخوابم و استراحت کنم ، حالم بهتر بشه ولي صداي زنگ گوشيم که بلند ميشه، اين فکر از سرم بيرون ميره.دور و برمو نگاه مي کنم تا پيداش کنم و يادم ميفته که آخرين بار گذاشته بودمش توي کيفم.با اين ياد آوري مي چرخم سمت کيفم که روي زمين کنار ساکم افتاده و روي دو زانو ميرم سمتش و برش ميدارم و گوشيمو از توش در ميارم.به صفحه ش نگاهي ميندازم و يهو با ديدن اسم کيان از جا مي پرم.واي خدا اصلا حواسم نبود بهش زنگ بزنم، بپرسم رسيده خونه يا نه... يه زنگ به مامانمم نزدم.هول و دستپاچه دکمه ي موبايلمو فشار ميدم و مي چسبونمش به گوشم:
_ الو!
_ الو!سلام خانوم ، کجايي تو؟!
انگشتامو لاي موهام ميبرم و جواب ميدم:
_ خونه م چطور؟!
صداي اعتراضش بلند ميشه اما لحنش مثل هميشه آروم و مهربونه:
_ خونه اي و جواب نميدي؟!مي دوني من و خاله چند بار به گوشيت زنگ زديم؟
_ واي خدا!صلا حواسم نبود.ببخشيد پسر خاله يادم رفته بود.داشتم ناهار مي خوردم...
اينارو تند تند و با شرمندگي ميگم و توي دلم خودمو به خاطر اين بي فکري سرزنش ميکنم و باز صداي کيانو از اون ور خط ميشنوم:
_ قربون حواس جمع!
خجالت زده ميگم:
_ ببخشيد ديگه.
_ حالا چرا اينقدر دير ناهار خوردي؟مي دوني ساعت چنده؟
مي خوام جوابشو بدم که صداي تقه ي در اتاق مياد و در باز ميشه و آرمين تو چهارچوب پيدا ميشه:
_ ميشه بيام تو؟
جوابشو نميدم و صداي کيانو ميشنوم:
_ الو!کجا رفتي؟
از ديدن آرمين توي اتاقم ، بازم آرامشي رو که داشت بر ميگشت از دست ميدم.دستم ميلرزه و قلبم شروع مي کنه به بالا و پريدن توي سينه م اما يه لحظه نمي دونم چي ميشه و نمي فهمم چطور ميشه که جواب ميدم:
_ جانم کيان جان!
ولي پسر خاله جوابمو نميده و من فقط صداي نفس کشيدنشو ميشنوم و زير چشمي حواسمو ميدم به آرمين که وايساده کنار ديوار.از بالا تا پايين وراندازش مي کنم.نگاهمو از شلوار جين سياه و پيراهن چهار خونه ي بنفش و سفيدش و آستيناي بالا زده و دستاي مشت کرده ش و رگ دستش که برجسته شده بالا مي کشم و روي چشماي بسته و قيافه ي غمگينش ثابت نگه ميدارم و باز دلم زير و رو ميشه.و باز نمي فهمم دليلش چيه!همونطور بهش زل ميزنم و اون بالاخره چشماشو باز ميکنه و نگام مي کنه.چشماش پر از غمه .يه جوري که نمي تونم ازش چشم بردارم.انگار که افسون شده باشم.انگار که به خلسه رفته باشم.انگار که ... صداي کيان منو از عالم خيال بيرون مياره:
_ پونه!
بي هوا جواب ميدم:
_ هان!
_ ميشه ديگه منو اينجوري صدا نکني؟
romangram.com | @romangram_com