#پونه_1__پارت_41
همونطور که پشت بهش دارم ، پوزخند ميزنم و تو دلم ميگم هه...ببين بابام کي رو به مامانم ترجيح داده؟ عمرا اگه خودم سير بودم ، چيزي براش درست مي کردم.حيف که خودم گشنمه.ظرف گوجه ها رو از توي يخچال بيرون ميارم.
_ ببين اگه مي خواي املت درست کني نکن.چون دوست ندارم.يه مقدار گوشت گذاشتم يخش باز بشه با همون يه چيزي آماده کن اگه بلدي.
با حرفش يادم ميفته املت دوست نداره و به خودم ميگم چه دستوراتي هم ميده.چه پر توقع هم هست خانوم!
گوشتو از تو يخچال ميارم بيرون و مايه ي کباب تابه اي رو آماده مي کنم و خودمو با آشپزي کردن مشغول مي کنم.توي تموم اين مدت نگاه سيمينو روي خودم احساس مي کنم.اما اعتنايي نمي کنم.دوست دارم تو خودم باشم و به بعد فکر کنم.به برخورداي بعديم با آرمين و مدتي رو که بايد بمونم.به کيان و جوابي که بايد بهش بدم و به پدرم و اينکه چطور بايد باهاش رو به رو بشم.اين درسته که به خونه ي پدرم برگشتم.ولي دليل نميشه که براي آشتي و فراموش کردن گذشته اومده باشم.
_ هوم، چه بويي!من که ديگه دارم از گشنگي غش مي کنم.
صداي سيمين باعث ميشه نگاهمو از تابه و روغن در حال جلز و ولز بگيرم و اونو تماشا کنم.بعد دوباره سرمو مي چرخونم و به کباباي توي تابه که در حال سرخ شدن هستن نگاه مي کنم و به خودم ميگم تا اينا سرخ ميشن برم چند تا گوجه خرد کنم.
با اين فکر ميرم سمت يخچال و گوجه ها و خيار شورا رو بيرون ميارم و چند دقيقه ي بعد که اونا رو خرد مي کنم.ميذارمشون روي ميز جلوي سيمين و مي پرسم:
_ نونا کجان؟
يه پر خيارشور بر ميداره و جواب ميده:
_ تو فريزر نون باگت هست.
بهش پشت مي کنم و اخم مي کنم و ميرم نونا رو از فريزر در ميارم.نمي دونم، واقعا نمي دونم پدرم چي توي اين زن ديده که باهاش ازدواج کرده!حتي حاضر نيست يه تکوني به خودش بده و واسه سير کردن خودش کاري انجام بده.
نونا رو از کيسه شون در ميارم و توي يه ظرف ميچينم تا يخشون باز بشه و نرم بشن و باز ميرم سر وقت کبابا و چند دقيقه ي بعد، وقتي همه رو سرخ مي کنم وتوي يه ظرف ميذارم.ديگه ناي ايستادن ندارم .
سريع ظرفو ميذارم روي ميز و خودمم روي يه صندلي ميشينم.سيمين چنگال به دست با حرص مشغول ميشه و من آروم ، آروم.دلم مي خواد با آرامش غذا بخورم تا يه کم حالم بهتر بشه.دوست ندارم با اين زن هم غذا باشم ولي مجبورم و کمي بعد وقتي غذامونو تموم مي کنيم ، سيمين نفس راحتي مي کشه و به پشتي صندلي تکيه ميده و چشماشو مي بنده:
_ آخيش، داشتم مي مردم.خوب شد که تو بودي.
چونه مو به دستم تکيه ميدم و به بشقاب خالي زل ميزنم و ميشنوم که ميگه:
_ کاش به جاي نگين تو دختر من بودي.
با تعجب سرمو ميارم بالا و نگاش ميکنم.اولين باريه که يه چنين اعترافي ازش ميشنوم.اما اون بي اعتنا به نگاهم پا ميشه و ميگه:
_من خيلي خسته م ميرم يه کم استراحت کنم که يه ساعت ديگه دوباره برگردم آرايشگاه.تو هم حتما خسته اي برو استراحت کن.
بشقاباي خالي رو جمع ميکنم و جواب ميدم:
_ اول بايد اينا رو جمع کنم و بشورم.
شونه اي بالا ميندازه و ميگه:
_ هر طور ميلته.ولي بهتره بذاريشون واسه بعد.
بلند ميشم و مي پرسم:
_ چايي بذارم؟
_ بذار.
بشقابا رو ميبرم توي سينک ميذارم و يه کتري رو تا نصفه آب مي کنم و ميذارم روي گاز و تا جوش بياد ظرفا رو ميشورم و آشپزخونه رو مرتب ميکنم و به اين فکر مي کنم اگه مادر من توي اين خونه زندگي مي کرد الان اينجا يه رونق ديگه اي داشت . اينطور سرد و کسل کننده و سوت و کور نبود.با اين فکر يه لحظه مامانمو توي اين آشپزخونه تصور مي کنم و يه لبخند گذرا روي لبم ميشينه و سريع پاک ميشه و به خودم ميگم ولي اين اما و اگرا فقط خواب و خيالاي منن و واقعيت ندارن.
آب که جوش مياد چايي رو آماده مي کنم و براي سيمين ميبرم توي سالن که ولو شده روي کاناپه، دستاشو فرو بره توي موهاي کوتاه طلاييش و پاهاشو روي هم انداخته.
_ چايي حاضره.
با صداي من چشماشو باز مي کنه و ميشينه.سيني رو جلوش ميگيرم.تشکر مي کنه و فنجونو با چند تا قند بر ميداره.سيني رو که به آشپزخونه بر مي گردونم مي پرسه:
romangram.com | @romangram_com