#پونه_1__پارت_39


و خسته و گرسنه بلند ميشم از اتاق ميام بيرون که ببينم کي وارد خونه شده و همين که ميام بيرون صداي سيمينو ميشنوم:

_ نگين!نگين!خونه اي؟

آروم به سمت پله ها ميرم و از بالا به پايين و سالن پذيرايي نگاه مي کنم.

_ نگين!

از پله ها پايين ميام و قدم که به سالن پذيرايي ميذارم، سيمينو ميبينم که جلوي آينه ي قدي نزديک به در خودشو ورانداز ميکنه.سرفه اي ميکنم و سلام مي کنم.سريع بر مي گرده .نگاه متعجبشو که روي خودم ميبينم جلو ميرم و بازم سلام مي کنم و مي پرسم:

_ حالتون خوبه سيمين خانوم؟

دستشو از روي موهاش بر مي داره و من با خودم ميگم اصلا عوض نشده.همون سيمين پنج سال پيشه.يه ذره هم تکون نخورده.و به خودم جواب ميدم خب معلومه که تکون نخورده ، آخه غم و غصه اي نداره که پيرش کنه.ولي آخه پس آرمين که ازش کوچيکتره، چرا اون شکلي شده بود؟!

_ من تو رو ميشناسم؟

اينو سيمين در حاليکه منو با دقت ورانداز مي کنه مي پرسه.

مي پرسم:

_ نشناختي؟

جواب ميده:

_ نه، ولي...قيافه ت خيلي آشناست.

دستمو به سمتش دراز مي کنم و ميگم:

_ پونه م.

با تعجب بهم زل ميزنه و با ترديد دستشو جلو مياره:

_ پونه؟!واقعا...خودتي؟!

سرمو تکون ميدم و اون با تعجب بيشتري ميگه:

_ چقدر عوض شدي؟!

دستشو رها ميکنم و لبخند کمرنگي ميزنم:

_ ولي شما عوض نشدي.هنوز همونطور جوون موندي.

نفس عميقي مي کشه و انگار ازاين حرف من خوشش مياد که لبخند ميزنه .بعد ميره سمت آشپزخونه و ميگه:

_ خيلي خوب شد که گذشته رو فراموش کردي و برگشتي.پدرت حتما از ديدنت خوشحال ميشه.

توي دلم جواب ميدم من به هيچ وجه گذشته رو فراموش نکردم.

و دنبالش به آشپزخونه ميرم.براي خودش توي يه ليوان آب ميريزه و بر مي گرده به طرفم:

_ تازه رسيدي؟

جواب ميدم:

_ نه يکي دو ساعتي ميشه.

ليوان آبو مزه مزه مي کنه و بعد اونو روي ميز ميذاره:

romangram.com | @romangram_com