#پونه_1__پارت_38
_ چيه؟مي ترسي ببازي؟
باران جواب داد:
_ اولا که من نمي ترسم.فقط دوست ندارم مثل اون بار سرم کلاه بذاري و با تقلب ببري.دوما وقتشو ندارم و بايد برم چون مامانم منتظرمه.
آرمين پرسيد:
_ اين وقت شب تنها ميري؟
باران جواب داد:
_ نه، پونه رو هم با خودم مي برم.
و به من نگاه کرد.با تعجب گفتم:
_من؟!
_ آره ديگه.مي خوام ببرمت مامانمو ببيني.
آرمين پرسيد:
_ به چه مناسبتي مي خواي ببيندش؟!
باران بلند شد و جواب داد:
_ مادر پونه با مامان من دوستاي صميمي بودن.حتما مامانم پونه رو ببينه کلي خوشحال ميشه.
آرمين پرسيد:
_ از فرامرز اجازه گرفتي که مي خواي ببريش؟
باران جواب داد:
_ الان ميرم ازش اجازه شو ميگيرم.
آرمين بلند شد و گفت:
_ پس تا تو ميري با فرامرز حرف بزني، منم ميرم ماشينمو روشن مي کنم که خودم برسونمتون.
بعد رو به من گفت:
_ پاشو پونه خانوم تو هم آماده شو که بريم.
رفتن بارانو سمت بابام تماشا کردم و بلند شدم.مانتومو که هنوز تنم بود مرتب کردم و کيفمو برداشتم.
و دنبال آرمين راه افتادم.توي اين فاصله باران هم حرف زدنش با پدرم تموم شد و رو به ما گفت:
_ تا شما بريد منم حاضر ميشم ميام.
آرمين سرشو تکون داد و خطاب به من گفت:
_ بيا پونه خانوم...
با شنيدن صداي در به خودم ميام و دور و برمو نگاه ميکنم .چقدر گذشته؟ساعت چنده؟!داشتم...داشتم به باران فکر مي کردم؟!آره، آره اون...آه مي کشم و زير لب ميگم :
_ حيف اون دختر که زن آرمين شده!
romangram.com | @romangram_com