#پونه_1__پارت_37


نمي دونستم چي بگم.دوست داشتم ببينمش ولي خجالت مي کشيدم اينو به زبون بيارم.و اين يعني من هنوز کلي فرصت لازم داشتم تا با اين دختر احساس صميميت و راحتي بکنم.واسه همين با ترديد گفتم:

_ نمي دونم...

_ شما دو تا خسته نشدين از تنهايي نشستن؟

با صداي آرمين به طرفش چرخيدم و باران در جوابش گفت:

_ تو که مي دوني من اينطوري راحتترم.

آرمين نزديک ما نشست و با بدجنسي گفت:

_ منم منظورم تو نبودي.پونه خانومو گفتم.

به باران نگاه کردم که لبخندش محو شده بود و رو به آرمين گفتم:

_ منم اينطوري راحتترم.

و ديدم که باز لبخند باران برگشت.آرمين پرسيد:

_ خب چرا نمياي توجمع بچه ها؟

جواب دادم:

_ دوست ندارم.

و باران لبخندش پررنگتر شد و رو به آرمين گفت:

_ خب ديگه جوابتو گرفتي.حالا پاشو برو بچه ها منتظرتن.

آرمين به تقليد از من گفت:

_ دوست ندارم برم.

و باران خنده ش گرفت:

_ خيلي بدجنسي.

آرمين دست به سينه به پشتي مبلي که روش نشسته بود تکيه داد و گفت:

_ هوم.بدجنس، پشت هم انداز، مزاحم، همينجور هي لقب به من بده.

_ خب تقصير خودته.عين بچه ها همه ش اذيت مي کني.

ابروهاي آرمين با اين حرف بالا رفتن:

_ واقعا که خجالت داره.داري منو بچه صدا مي کني!

و قبل از اينکه باران جوابشو بده ازش پرسيد:

_ شطرنج بازي مي کني؟

باران به گوشيش نگاهي انداخت و جواب داد:

_ نه.

آرمين با لبخند پرسيد:

romangram.com | @romangram_com