#پونه_1__پارت_36
يه دستشو به دسته ي مبل تکيه داد و چونه شو گذاشت روش:
_ منم بارانم.
حرفي نزدم و فقط نگاش کردم.پرسيد:
_ مي دوني با سيمين چه نسبتي دارم؟
جوابشو ندادم و خودش گفت:
_ دختر عموشم.
حرفي نزدم .اما توي دلم خطاب بهش گفتم خب به من چه.اصلا گيريم خواهرش باشي چه دخلي به من داره!
_ ولي کاراشو اصلا تاييد نميکنم.
مي دونستم منظورش سيمينه و فقط نگاش کردم.نمي تونستم چشم ازش بردارم و دست خودم نبود.
با يه لحن دوستانه به حرفاش ادامه داد:
_ به نظر من مامان تو از هر لحاظ از دختر عموي من سرتره.
با تعجب بهش خيره شدم.منظورشو نمي فهميدم ، جوري اين حرفو زده بود که آدم احساس مي کرد مادرمو بارها ديده.همين بود که با تعجب پرسيدم:
_ مگه شما...تا حالا مادر منو ديدين؟!
لبخند زد و جواب داد:
_ يه بار وقتي ده دوازده سالم بود ديدمش.ولي مامانم خيلي در موردش برام حرف زده و ازش تعريف کرده...
با تعجب بيشتري گفتم:
_ مادرتون؟!
سرشو بالا گرفت و جواب داد:
_ آره، مامانم و مامان تو با هم دوستاي صميمي بودن.اصلا به واسطه ي اون بود که مادرت با فرامرزخان آشنا شد.
به جمع آدمايي که تو سالن بودن نگاهي انداختم و پرسيدم:
_ کدوم از اين خانوماست؟
خنديد و در جوابم گفت:
_اينجا نيست.اون ترجيح ميده بين اين فاميل نباشه.الان فقط من و بابام و داداشم اومديم.اون هيچ وقت از فاميلاي پدريم خوشش نيومده.وقتي هم...
مکثي کرد و نگاهشو ازم گرفت و به يه گوشه ديگه زل زد:
_ بابا و مامانت جدا شدن و فرامرزخان با سيمين ازدواج کرد ، بيشتر چشم نديدشونو پيدا کرد.
خواستم چيزي بگم اما اون مهلت نداد و گفت:
_ مامانم اگه تو رو ببينه حتما کلي خوشحال ميشه.
رد نگاهشو گرفتم.چشمش به آرمين بود که داشت حرف ميزد ومي خنديد.از خنده هاش خوشم ميومد.يه جور قشنگي مي خنديد که آدم خوشش ميومد.و انگار اون متوجه نگاه ما شد که سرشو چرخوند سمتمون و به روي من لبخند زد.از لبخندش گونه هام داغ شدن اما زياد توي اين حالت نموندم و با صداي باران دوباره توجهم به سمت اون جلب شد:
_ تو دوست داري مامان منو ببيني؟
romangram.com | @romangram_com