#پونه_1__پارت_35
_ آخه...آخه چرا؟!مگه چي شده؟!نکنه...نکنه دايي چيزي گفته ناراحت شدي؟!
جواب ميدم:
_ نه، تو فقط برو...
_ آخه من بايد بدونم چي شده!
جوابشو نميدم و ميشنوم که ميگه:
_ باشه هر طور ميلته، منو بگو که مي خواستم به دايي بگم سر راه بريم دنبال باران
و بچه شون آرمان!ولي باشه هر طور خودت دوست داري.من رفتم.عصر که
اومدم، برام بگو چي شده.
با شنيدن اين حرفا سرمو بالا ميگيرم و خيره ميشم به پايه ي تخت.
نگين چي گفت؟گفت باران و بچه شون آرمان...اين يعني چي؟!يعني...يه لحظه
از فکري که به ذهنم ميرسه نفسم بند مياد و قيافه ي خندون و معصوم باران مياد
جلوي چشمام.باران....يعني اون واقعا زن آرمين شده؟!از اين فکر دلم ميريزه و روي
زمين سست ميشم.پس آرمين داره به اون خيانت مي کنه!
فصل چهارم
(1
نشسته بودم روي مبلي و داشتم فکر مي کردم.عمه ي بزرگم ، مهموني گرفته بود و ما رو هم دعوت کرده بود.مم با اصرار پدرم مجبور شده بودم برم.ولي وقتي رفتار و برخورد سرد و پر از تکبر و تحقير آميز عمه و بعضي از مهموناشو ديدم کاملا پشيمون شدم که به اين مهموني اومدم.يه هفته اي ميشد که به خونه ي پدرم اومده بودم.ولي خو گرفتن به موقعيت و خونه و فضاي جديدي که توش قرار گرفته بودم سخت بود.مخصوصا ساختن با خواهر ناتنيم نگين که از همون برخورد اول نشون داده بود تحمل حضور من توي اون خونه براش سخته.منم نمي تونستم اونو تحمل کنم.از نظرم يه دختر لوس و ننر بود که فقط بلد بود بهونه بگيره و بچه بازي در بياره.اونقدر از هم بدمون ميومد که در عرض سه هفته سه بار، سر چند تا موضوع پيش پا افتاده به هم پريديم و دعوامون شد.از مادرش سيمين هم خوشم نميومد.چون در نظرم اون يه غاصب بود.يه دزد که جاي مادر منو گرفته بود و اونم انگار در مورد من چنين فکري مي کرد که تا منو مي ديد شروع مي کرد زير لب غر زدن .اين وسط تنها پدرم بود که با وجوديکه سعي مي کردم ازش دوري کنم ، مدام مي خواست محبتشو ابراز کنه و نشون بده دوستم داره.اما من تا جايي که امکان داشت ازش دوري مي کردم.هر چند بازم اون به روي خودش نمي آورد و بيشتر بهم توجه و محبت نشون مي داد.تا جايي که به خاطرم کارشو هم تعطيل مي کرد و سعي مي کرد مدت بيشتري رو خونه باشه .اما براي من سخت بود عادت کردن به زندگي، در کنار افرادي که بينشون احساس غريبي مي کردم و باهاشون راحت نبودم.زندگي کردن با خونواده اي که تمام کاراشون به نظرم احمقانه و عجيب بود و با طرز رفتار و زندگيشون کاملا غريبه بودم.احساس مي کردم من براي يه چنين زندگي راحت و بي دردسري ساخته نشدم.دلم همون خونه ي قديمي باباجون و زندگي ساده و بي آلايش توي اون خونه رو مي خواست.دلم گوشه ي دنج و ساکت حياطشو مي خواست.با ياد آوري اين چيزا دلم گرفت و دور و برمو نگاه کردم.همه يه جوري مشغول بودن.مسنترا نشسته بودن و ضمن چاي و ميوه خوردن حرف ميزدن و جوونترا يه گوشه ي ديگه ي سالن پذيرايي بزرگ خونه ي عمه شطرنج بازي مي کردن و يه عده هم گرم حرف زدن بودن.اين وسط فقط من بودم که يه گوشه غريب و تنها نشسته بودم.حتي نگين هم با بچه هاي هم سن خودش رفته بود توي حياط.
_ اه...آرمين!تو که بازم داري تقلب مي کني!نيگا نيگا سربازه رو با انگشت انداخت بيرون...
صداي خنده ي آرمين بلند شد و من سرمو به طرفش چرخوندم:
_ نه به جان خودم تقلب کجا بود!اشتباه مي کني...
دختري که آرمين داشت باهاش شطرنج بازي ميکرد با اعتراض گفت:
_ کور که نيستم دارم ميبينم.اصلا من ديگه بازي نمي کنم.
با حسرت نگاهشون کردم و آه کشيدم.توي دلم به خودم گفتم کاش الان خونه بودم.تو جمع خوانوادگي خودمون.و به خودم گفتم چه لحظه هايي بودن!وقتي کيان و کاوه با هم مسابقه ي شطرنج ميدادن و من و کتايون مي نشستيم بازيشونو نگاه مي کرديم و هر کدوممون ار يکيشون طرفداري مي کرديم.و اين بستگي داشت به اينکه هر کدومشون چه وعده اي بهمون بدن.خوراکي، پول يا هر چيزي که خودمون مي خواستيم.با ياد آوري اون لحظات خوش بغض کردم و توي مبل فرو رفتم.دلم براي همه شون تنگ شده بود.براي کاوه و تخس بازياش.براي کيان و مظلوميتش و براي کتايون و جيغ جيغ کردناش، دلم براي نگاههاي مهربون و تاييد کننده ي مادرجون و صورت خندون خاله و لبخنداي دوست داشتني مامان، براي شوخيا و کل کلاي باباجون و شوهر خاله تنگ شده بود ، واسه اون دور هم نشستناي توي حياط و همين شد که بازم آه کشيدم.بعد سرمو پايين انداختم و شنيدم که کسي گفت:
_ آه کشيدن!اونم توي اين جمع شاد؟!
صدا از پشت سرم بود .با تعجب چرخيدم که صاحب صدا رو ببينم.دختري که پشت سرم وايساده بود، به روم لبخند زد و اومد رو به روم نشست.دختر خوشگلي بود.چهره ي دلنشيني داشت.شال سبز تيره اي که سرش بود به قرص گرد و سفيد صورتش ميومد.يه قسمت از موهاي فندقي رنگش بيرون زده بودن و ريخته بودن روي پيشوني بلندش.ابروهاش پر و مشکي بودن و چشماش درشت و رنگشون يه چيزي بين آبي و سبز.بيني کشيده و لباي خوش فرم گوشتي و قرمز و چونه ي گرد.قد متوسطي داشت و هيکل قشنگ و جذابي، جوري بود که توي همون نگاه اول ازش خوشم اومد.اما از حضورش و نگاهش که روم ثابت مونده بود خجالت کشيدم.
_ اسمت پونه بود درسته؟
اون با لبخند پرسيد و من بيشتر خجالت کشيدم:
_ بله.
romangram.com | @romangram_com