#پونه_1__پارت_34
مادرجون در جوابش ميگه:
_ آقا اسد!نگو اينجوري.بچه م کتايون داره درس مي خونه ، کار بدي که نمي کنه.اصلا هر جا باشن همين که با هم باشن و خوش باشن و سلامت براي ما کافيه.
حرف مادرجون که تموم ميشه خاله و مامان و کيان بر مي گردن تو حياط و گوشي شوهر خاله زنگ ميزنه:
_ بفرما خودشه.کتايونه.داره زنگ ميزنه...چه حلال زاديه ايه اين پدر سوخته!
به کيان نگاه مي کنم که مياد کنار باباجون و نزديک من ميشينه.دور و برمو نگاه مي کنم.همه سرشون گرم حرف زدنه.آهسته ازش مي پرسم:
_ چي شد؟چيکار کردي؟
_ اصلا راضي نميشد.ميگفت نه.ولي حله.هر طور بود راضيش کردم.
.خواستم بيام بهتون بگم هي دم به ساعت براي من نامه ندين...
حرف ميزنم و ناخواسته صدام ميلرزه .عمدا رسمي باهش حرف ميزنم که کاملا باور کنه اون چيزايي رو که دارم به زبون ميارم ، حقيقت دارن و وقتي حرفام تموم ميشن درو باز ميکنم و ميپرم پايين و مي دوم سمت خونه و صداشو پشت سر ميذارم:
_ پونه!پونه وايسا...
ميدوم سمت خونه و در حال دويدن به نگين که تازه بيرون اومده تنه ميزنم و توي
همون حالت بغضي که گلومو فشار ميده ميشکنه و اشکام گونه هامو خيس
ميکنن.صداي نگينو پشت سرم ميشنوم اما جوابشو نميدم.ميدوم و از پله هاي منتهي
به طبقه ي دوم بالا ميرم.خودمو که به اتاقم ميرسونم درو که نيمه بازه تندي هل ميدم و خودمو
ميندازم داخل.درو محکم پشت سرم ميبندم.حال خودمو نميفهمم.هق هق مي کنم
و براي اينکه صدام بالا نره انگشتمو گاز ميگيرم و پشت در ميشينم.نمي دونم...نمي
دونم چه مرگم شده!چرا همين که اونو ديدم و باهاش حرف زدم اينطور گريه م
گرفت؟!چرا حالم زير و رو شد؟!آخ، خدايا!من چه مرگمه؟!
انگشتمو محکمتر گاز ميگيرم و پلکامو روي هم فشار ميدم و توي همين موقعيتم که
صداي نگينو از پشت در ميشنوم:
_ پونه!پونه!کجا رفتي دختر؟چي شد ي يهو؟!
مي خوام جوابشو بدم اما نمي تونم.بغض دارم.هنوز بغض دارم و حرف زدن برام
سخته.بازم بي صدا هق هق مي کنم و بازم صداي خواهرمو ميشنوم:
_ پونه!
پشتمو به در مي چسبونم و با صدايي که ميلرزه و پر از بغضه جواب ميدم:
_ برو نگين، خواهش ميکنم برو .مي خوام تنها باشم...
_ آخه چي شده؟!مگه قرار نبود بريم بيرون ناهار بخوريم...
حرفشو قطع ميکنم و جواب ميدم:
_ تو برو من نميام...
romangram.com | @romangram_com